باید قید ِ شاه‌رگ‌ها را زد

گریستن از چشم هم شفابخش نی‌ست
گاه باید خون گریست
از رگ
شاید مرهمی باشد

گاه باید رودخانه‌ای شد از خون و
وزید
رو به غروبی سرخ
شاید طلوع ِ دیگری در کار باشد

گاه باید درها را بست
با کلیدی که دیگر روی ِ گشودن را نخواهد بوسید
و با کوله‌ای، روی گرداند از تمامی ِ درهای ِ باز ِ جهان
شاید این کوله کلیدی باشد به جهان ِ کولی‌ها

گاه باید قید ِ شاه‌رگ‌ها را زد
و به نوشیدن از موی‌رگی
رام شد

گاه باید میان ِ سبزه‌ها
به جفت‌گیری ِ درختان خیره شد
آن‌گاه که باد را به وساطت می‌روانند
شاید که آرام شد

سروده شده در جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۰۰:۰۰

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نه − هشت =