چند صندلی ِ خالی

در میان ِ انبوهی از ناآشنایان که پای می‌کوبند و می‌رقصند
تنهایی‌ام پُر می‌شود
با نشستن کنار ِ چند صندلی ِ خالی حتّا

جای ِ خالی ِ این صندلی‌ها
وقتی دیده می‌شود که ناآشنایی
می‌آید و می‌برد و می‌چیند
دور ِ میز ِ دیگری
صندلی‌هایی را که دست‌کم پوشانده بودند
تن ِ برهنه‌ی ِ ترس‌های ِ مرا

حالا من مانده ام و
میز ِ کوچکی که آخرین سنگر است
این سرباز ِ جامانده از لشکر ِ رقص و خنده‌های ِ تو را

دست ِ مرا هم بگیر و برقصان
رقصی چنان که در میانه‌ی ِ میدان ِ مین
به هم خورند تن‌های‌مان
زیر ِ باران ِ آهنگ ِ تند ِ تنهایی‌مان
تا آن قدر پای بکوبیم بر ترس‌های ِ خویش
شاید به هم خورد این ناآشنایی‌ها

سروده شده در پنج‌شنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۰۲:۴۲

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

17 − پنج =