نهنگی اسیر در دریاچه‌ی ِ تن‌ام

دَر دهان می‌گشاید
باد ِ قطب‌های ِ جنوبی را به نوشیدن ِ چای می‌خواند
فکّ و دندان‌های‌ام به ساز ِ اسکیموها می‌رقصند
در چشم‌های‌ام نگاه‌های ِ تازه یخ می‌بندند
این جا گرمای ِ بخاری‌ها به زبانی است که تن‌ها نمی‌فهمند
کسی به قدر ِ شعله‌ی ِ کبریتی
مرا به شب‌نشینی ِ نور فرا نمی‌خواند

غمی افتاده در این سینه
– نهنگی اسیر در دریاچه‌ی ِ تن‌ام –
نهنگی که می‌موید:
«برویم از این شهر ِ عذاب»
نهنگی که می‌گرید هر شب
با شنیدن ِ زوزه‌ی ِ گلّه‌ی ِ گرگ‌ها
چون پلنگی زیر ِ نور ِ ماه

سوز ِ سرما فتحیده شهر ِ سرها را
سرمایی که گویی
قیچیده کوه‌نوردی عظیم از ۱۴ قلّه‌ی ِ بلند ِ جهان

سوز ِ تب به آتش کشیده دشت ِ تن‌ها را
تب ِ آتش‌فشان ِ عشقی که نه بال‌گرد و آتش‌نشانی
که دست ِ خالی ِ ره‌گذری نی‌ست حتّی
تا بریزد بر سر ِ این جنگل ِ بلوط
مشتی خاک

این بهار از همان خرداد
بوی ِ بی‌داد ِآبان و دی می‌داد
این زمستان از همان اردی‌بهشت
تب ِ تند ِ جهنّم می‌داشت
ای شاهنشهریور ِ ماه‌ها!
ای گرگ ِ وحشی ِ دهان‌آلوده به خون ِ فصل‌ها!
این چه سال ِ تک‌فصلی است نوشته بر تقویم‌ها؟

انداخته‌ اند نهنگی را در تُنگ ِ کوچک ِ دریاچه‌ای
تا کدام نوروز را جشن بگیرند؟
بر سر ِ سفره‌ی ِ هفت‌سینی از
سرما و سرما و سرما و سرما و سرما و سرما و سرما …

سروده شده در چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷ ساعت ۰۳:۰۰

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شانزده + 16 =