می‌خفّاشد از سقف ِ غار

می‌ترسم
از بی‌شمار چیز در این جهان
جز یک چیز:
بی‌شمار خفّاشی که نشسته اند در هزارگوشه‌ی ِ ذهن
خفّاش‌هایی که روشن‌ترین حقیقت اند در این جهان
خفّاش‌هایی که در هر پرواز
در کوچک‌ترین جنبیدنی حتّا
آگاهی اند دیوارهای ِ غار را
خفّاش‌هایی که گاه خود می‌ترسند از خفّاش‌هایی که نشسته اند در هزارگوشه‌ی ِ ذهن
خفّاش‌هایی که خود می‌خفّاشند از خود

از هر گوشه که می‌تویی در این هزارگوشه‌ی ِ هزارتوی
چیزی نمی‌بینی جز یک چیز:
تاریکی ِ یک خفّاش

هر بار که می‌ترسی
هر بار که می‌ترسی از ترس
هر بار که می‌ترسی از ترسیدن از ترس
هر بار که می‌ترسی از ترسیدن از ترسیدن از ترس …

خفّاش ِ تازه‌ای
می‌خفّاشد از سقف ِ غار
در گوشه‌ی ِ تازه‌ای که می‌گوشد
از توی ِ تازه‌ای که می‌توید
در این هزار-و-یک‌گوشه‌ی ِ هزار-و-یک‌توی ِ پر از خفّاش

سروده شده در چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۰ ۱۵:۴۸

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

10 + دوازده =