موجودات ِ معلول

نقشه‌ای شوم:
صدا
ابتدا
یک‌نواخت
به گوش
می‌رسد
و نم نم
گوش
به خواب ِ شبانه‌ای می‌رود
خالی از خیزشی سحرناک

ناگهان
از هیاهوی ِ شبیخون ِ سکوت
بیدار می‌شود

محاصره در میان ِ سپاه ِ سکوت:
به دنبال ِ باریکه‌ای از فریاد
تیز می‌شود

ذرّات ِ هوا شرم‌سار رو به زمین:
اجساد ِ بغض‌آلود ِ فریادهای ِ حنجره
– سرخ و سپید و سبز –

و گوش‌ها
دریغا
که در مراسم ِ تدفین هم قطره قطره سکوت می‌گریند

زمین تاب نمی‌آورد
این بغض ِ سنگین ِ تاریخی را
مگر می‌توان دفن کرد
این فریادهای ِ فرّار را
در سرداب‌های ِ زیر ِ زمین؟

«آسمان نیز بار ِ امانت نتوانست کشید»
برقی زد و پس داد این شهید را
بی‌صدایی از رعد!

شرم‌تان باد ای گوش‌های ِ طاعون‌زده‌ی ِ تاریخ!
که گر جرعه‌ای از حقیقت نیوشیده بودید
حالا جای ِ گوش بودن
چون لب
از بغض ِ حنجره، قفس را می‌برداشتید
و آوار ِ بلندآوازی از فریاد می‌شدید بر سر ِ سکوت ِ پنجره

افسوس…
که پنجره تنها می‌بیند و بالی نمی‌زند
و صد افسوس که حالا حتی نمی‌بیند
آری،
در این زمانه‌ی ِ موجودات ِ معلول
طبیعی است کور بودن ِ پنجره‌ها

سروده شده در دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷ ساعت ۲۱:۲۹

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پانزده − 10 =