تو با خود میخندی و من در خود میگریم
شگفتا شگفتا شگفتا
که همان که میگریاند مرا
میخنداند تو را
شگفتا از چنین فرگشتی:
میمون و جغدی که میزیند در آشیانهای کنار ِ هم
شگفتا از کودکی که زاییده شد از این آشیانهی ِ کوچک
انسانی که از چشمهایاش میخندد و با لبهایاش میگرید
در جهانی که خندیدن و گریستن – با صدای ِ بلند – هر دو ممنوع است
شگفتا از این جهان
جهانی که هماره میجهد در یک جهت:
قانونهای ِ بیجهت
شگفتا از انسانی که تاب میآورد چنین جهانی را
تابی که نیاوردند حتّا درختان و جنگلها، کوهها و دریاها، ابرها و گدازهها
شگفتا از این جهان
شگفتا از این انسان
دیگر چه جای ِ شگفت
از جنگهایی که گرفته اند این جهان را
آب و خاک ِ مرزهای ِ انسان را
دیگر چه جای ِ شگفت که همسایه نمیشناسد همسایه را
نمیخواهد هیچ سایهای بالاتر از سایهی ِ خویش را
سروده شده در پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۲ ساعت ۱۶:۲۳