طرح جلد کتاب ِ «شگرد ِ زوج‌درمانی»
شگرد زوج‌درمانی

شگرد ِ زوج‌درمانی: رابطه‌ی ِ درمان‌گرانه در نقش ِ باوراندن

فهرست ِ محتوای ِ کتاب
این نوشته بخشی از کتاب ِ «شگرد ِ زوج‌درمانی» است. برای ِ دست‌رسی به فهرست ِ محتوای ِ کتاب و خواندن ِ بخش‌های ِ دیگر می‌توانید به این لینک بروید.

باوراندن و بی‌طرفی

باوراندن سازمایه‌ای عنصری است در همه‌ی ِ تلاش‌ها برای ِ فرآوردن ِ تولید ِ تغییر ِ روان‌شناختی (فرانک، ۱۹۷۳). اگر این سازمایه را در فرم‌های ِ ره‌نمودی و فرم‌های ِ نا-ره‌نمودی با هم بسنجیم، شاید نتوان گفت که در فرم‌های ِ ره‌نمودی سازمایه‌ی ِ بزرگ‌تری است، ولی دست‌کم آشکارتر است – که، البتّه، به این معنا نی‌ست که کم‌تر زیرپوستی‌ است. در روان‌درمانی، هم‌چون همه‌ی ِ میان‌کنش‌های ِ انسانی، باوراندن با و درون ِ رابطه‌ی ِ میان ِ شرکت‌گران شرکت‌کننده‌ها به انجام می‌رسد.

رابطه‌ای که من می‌کوشم تا با کارسپاران‌ام برقرار سازم از جنس ِ برابری و داد-و-گرفت است؛ البتّه تا جایی که شدنی باشد، با فرض ِ نابرابری‌های ِ ذاتی ِ رابطه‌ی ِ روان‌درمانی. نگرش ِ من به این رابطه بر پایه‌ی ِ پندار ِ هری اِستاک سولیوان بنیان گذاشته شده است که روان‌درمانی رویارویی‌ای میان ِ دو آدم است، که هر دو در زنده‌گی مشکل‌هایی دارند، که یکی از آن‌ها از بخت ِ روزگار کارشناس ِ رابطه‌های ِ میان‌فردی است. این مفهوم ِ سولیوان از درمان‌گر به عنوان ِ شرکت‌گر-مشاهده‌گر را هم می‌پذیرم؛ در مورد ِ من، بسیار بیش‌تر یک شرکت‌گر ِ درگیر است تا یک مشاهده‌گر ِ دل‌گُسَلیده. در مسیر ِ درمان، می‌کوشم برای ِ کارسپاران این نکته را روشن سازم که من هیچ دانش ِ امتیازمندی در باره‌ی ِ آن‌ها ندارم – یعنی، در باره‌ی ِ آن چه شاید آن‌ها در حال ِ اندیشیدن و احساس‌کردن باشند. آشکارا بر این نکته پای می‌فشارم که آن‌ها به‌ترین صاحب‌نظر در زمینه‌ی ِ خودشان هستند. آن چه من می‌‌توانم انجام دهم این است که میان‌کنش‌شان تعامل‌شان را مشاهده‌گر باشم، آن را بکاوم، و به‌ترین حدسی را که می‌توانم در این باره بزنم که میان‌کنش‌شان چه‌گونه بر اندیشه‌ها و احساس‌های‌شان در باره‌ی ِ خودشان و هم‌دیگر اثر می‌گذارد.

برای ِ این که زوجی ره‌نمودهای ِ مشق‌محور ِ درمان‌گری را انجام دهند، آن زوج باید به آن درمان‌گر باور داشته باشند: الف) بدانند که او دارد چه کاری انجام می‌دهد؛ ب) دارد آن کار را به سود ِ آن‌ها انجام می‌دهد، و؛ پ) ناگراینده است، یعنی لطف ِ بیش‌تری به یکی از دو هم‌سر ندارد. همه‌ی ِ زوج‌درمان‌گران یک‌دلانه بر سر ِ بی‌طرفی ِ درمان‌گر هم‌نوا هستند؛ خب منطقی است – فهم ِ همه‌گانی همین است.

پرسش این جا است که چه‌گونه از بی‌طرفی یقین یابیم. یک روی‌کرد این است که بکوشیم استادانه همه‌ی ِ دخالت‌گری‌های ِ درمان‌گر از همان ظرفیت ِ وجودی ِ خود بی‌طرف باشد. (مثلاً، نگاهی بی‌اندازید به پاسخ‌های ِ درمان‌گر که در بوکوم و اِپستِین، ۱۹۹۰ گفته شده است.) چنین روشی این ریسک را به هم‌راه دارد که درمان‌گر سرد و بی‌روح، دِلفی‌وار، به نظر رسد. در هر حال، نگه‌داشت ِ چنین بی‌طرفی ِ بی‌فراز-و-فرودی شدنی نی‌ست، به ویژه با فرض ِ نقش ِ درمان‌گر به عنوان ِ شرکت‌گر، و نه فقط مشاهده‌گر، در فرآیند ِ درمان (هالی، ۱۹۶۳).

هالی (۱۹۶۳) روش ِ جای‌گزینی برای ِ نگه‌داشت ِ بی‌طرفی ِ درمان‌گر پیش‌نهاد داد. جا دارد که اصل ِ حرف‌های‌اش را این جا بی‌آورم:

اگرچه برای ِ درمان‌گر ِ زناشویی شدنی نی‌ست که در برابر ِ یک زوج برخوردی «عینی» داشته باشد، چرا که تند-تند در این میان‌کنش شرکت‌گر می‌شود، می‌شود که طرف ِ یک هم‌سر بی‌ایستد و سپس طرف ِ دیگری و چنین چیزی عادلانه باشد… درمان‌گر نمی‌تواند دیدگاه ِ بی‌طرفانه‌ای بدهد؛ صدای‌اش، بیان‌اش، بافتار، یا فقط همین کنش ِ برگزیدن ِ گفته‌ی ِ ویژه‌ای برای ِ پرس-و-جوییدن در آن باره پای ِ ره‌نمودی-بودن را به درون ِ این وضعیت می‌گشاید. هنگامی که درمان‌گر ره‌نمودی است، الگوهای ِ هم‌پیمانی تعریف و بازتعریف می‌شوند، و جنبه‌ی ِ سرنوشت‌سازی از این گونه از درمان هم‌چنان الگوهای ِ هم‌پیمانی را میان ِ درمان‌گر و هر یک از دو هم‌سر تغییر می‌دهد. (صفحه‌ی ِ ۱۳۸)

(با دوباره خواندن ِ این واژه‌ها، پس از بیش از ۴۰ سال، شگفت‌زده می‌مانم که من تا چه اندازه‌ی ِ زیادی از آن‌ها اثر گرفته بودم – تا چه اندازه بخشی از من شده اند.)

از دید ِ راه‌بردی، وضعیت ِ زوج‌درمانی می‌تواند به عنوان ِ یک سه‌بَر مثلّث دیده شود. به جای ِ کوشش برای ِ نگه‌داشت ِ یک سه‌بَر ِ مثلّث ِ دوپا-برابر ِ متساوی‌السّاقین ِ کامل در هر لحظه، درمان‌گر ِ راه‌بردی هدف‌مندانه شکل ِ سه‌بَر را هر لحظه تغییر می‌دهد، یعنی در سراسر ِ نشست بارها و بارها اتّحاد-اش را از یک هم‌سر به هم‌سر ِ دیگر تغییر می‌دهد. این کار را با سلسله‌ی ِ بی‌پایانی از تصمیم‌ها انجام می‌دهد، تصمیم‌هایی در باره‌ی ِ این که چه چیزی را به چه کسی در باره‌ی ِ چه چیزی بگوید. مثالی ساده: جک و جیل با درمان‌گری (د) به گفت‌وگو می‌نشینند. جک به درمان‌گر می‌گوید، «با جیل، من نمی‌توانم هرگز کاری را درست انجام دهم. او همیشه خطایی پیدا می‌کند». درمان‌گر می‌تواند چنین پاسخ دهد:

د۱: او خرده‌گیر است.

د۲: شما احساس می‌کنی که او خرده‌گیر است.

د۳: این را به من نگو، به او بگو.

د۴ [رو به جیل]: اگر جای ِ جک بودم، من هم احساس ِ خرده‌گیری می‌کردم.

د۵ [رو به جک]: اگر جای ِ تو بودم به گمان‌ام من هم احساس ِ خرده‌گیری می‌کردم.

د۶ [رو به جک]: اگر جای ِ او بودم، به گمان‌ام من هم از تو خرده می‌گرفتم.

د۷ [رو به هر دو]: پس جک احساس می‌کند از او خرده‌گیری شده است و جیل احساس می‌کند از کوره در می‌رود زیرا نمی‌تواند هیچ راهی به سوی ِ جک بی‌یابد.

د۸ [رو به جیل]: چیزی که چند دقیقه پیش گفتی در باره‌ی ِ این که می‌خواهی جک موفّق شود – به گمان‌ام جالب بود.

بی‌شمار پاسخ می‌توان داد، و هر یک شکل ِ آن سه‌بَر را به گونه‌ای دگرگون می‌سازد. امیدوار ام که تا پایان ِ نشست، پس از انجام ِ بسیاری از چنین تغییرهایی در آن سه‌بَر، هر یک از دو هم‌دم با این فکر از اتاق ِ من برود که من به آن دیگری لطف ِ بیش‌تری داشتم. آن گاه من کار-ام را انجام داده ام.

دیزی گیلِسپی زمانی گفت که نخستین چیزی که در آفرینش ِ یک خطّ ِ آهنگین ِ بداهه‌سروده در نظر می‌گیرد الگوی ِ ریتمی ِ آن است. همین جور، نخستین چیزی که من در قاب‌بندی ِ یک پاسخ در نظر می‌گیرم این است که چه اثری بر شکل ِ آن سه‌بَر خواهد گذاشت. حساب‌کتاب‌ها در این تصمیم‌گیری‌های ِ لحظه-به-لحظه ناگزیر تند، کاملاً زبانی نشده، و احساس‌پایه هستند. و مانند ِ هر بداهه‌گویی ِ دیگری ناگزیر اشتباه هم خواهد بود. امیدوار ام که این اشتباه‌ها چندان پرشمار یا رسواگر نباشند که آن اثر ِ کلّی را رو به تباهی کشانند.

(شکل ِ این سه‌بَر از این هم اثر می‌پذیرد که درمان‌گر چه‌گونه نوبتی چشمان‌اش را از یکی رو به دیگری می‌چرخاند، یا این که رو به چه کسی کج می‌شود، تن‌اش را به چه کسی نزدیک‌تر می‌برد. در درمان ِ مجازی، روی ِ نمایش‌گر، زوج نمی‌دانند که درمان‌گر زاویه‌ی ِ بدن‌اش به کدام سو است، یا حتّا رو به کدام یک حرف می‌زند. خیلی وقت‌ها، حتماً درمان‌گر باید در سرآغاز ِ سخن‌اش این را بگوید – «خب، جک…» «خب، جیل». این موضوع نه تنها نابرازنده، بلکه ناجور است؛ این کار قدرتی را که درمان‌گر می‌تواند با بهره‌گیری از خود به کار بندد از بین می‌برد. نخستین و سومین نمونه‌هایی که در این جا گزارش شده اند ۱۰۰ درصد مجازی انجام شدند. نمونه‌ی ِ دوم هم مجازی و هم حضوری انجام شد؛ و هر سه تای ِ ما هم‌نوا بودیم که حضوری بسیار به‌تر بود.)

جنسیت ِ درمان‌گر کار را برای ِ بی‌طرف دانسته شدن دش‌وار می‌سازد. ما همه‌گی ناگزیر این یا آن هستیم؛ و معناهایی که کارسپاران از این بوده فکت برای ِ رابطه‌ی ِ درمان‌گرانه بیرون می‌کشند بسیار گوناگون اند و تنها اندکی در کنترول ِ درمان‌گر اند. به باور ِ من مزیتی در زوج‌درمان‌گر ِ مرد بودن هست. این زن است که معمولاً دیدار با درمان‌گر را کلید می‌زند، و مرد ِ او کم و بیش با بی‌میلی هم‌راه ِ او می‌شود. اگر درمان‌گر زن باشد، هم‌چنان که چنین چیزی با زنانه شدن ِ حرفه‌ی ِ روان‌درمانی روزافزون است، برای ِ شوهر ِ بی‌میل آسان‌تر است که احساس کند دخترها دارند در برابر ِ این پسر هم‌دست می‌شوند. ولی اگر درمان‌گر هم مرد باشد، شوهر به زور رو به تفسیر ِ دیگری می‌رود. این حرف به این معنا نی‌ست که اتّحاد ِ کاری ِ مثبتی میان ِ شوهر و درمان‌گر ِ مرد خودکارانه رخ می‌دهد. من، گاهی، کار ِ دش‌واری پیش ِ رو داشتم تا نیک‌نیّتی ِ مردانه‌ام را با شوهری بدگمان برقرار سازم. بیش از یک بار، گفت‌وگویی کوتاه ولی ژرف در باره‌ی ِ خوبی‌های ِ نسبی ِ گونه‌های ِ گوناگون ِ کاغذ ِ سیگار (مثلاً، کانتیکِت در برابر ِ مادورو) یاری‌بخش ِ من بوده است تا چیزی مشترک با شوهری بسازم که در آغاز دور از دست‌رس بود.

پی‌رُوی و پی‌رَفت

هرگز نمی‌توان نمونه‌ای یافت که در آن از مشق‌های ِ داده‌شده کاملاً پی‌روی شود، ولی معمولاً همان اندازه هم برای ِ زنده ماندن ِ به‌بودبخشی بس است. روی ِ هم رفته، زوج با این فهم وارد ِ قرارداد ِ درمان شده اند که مشق‌ها را انجام دهند.

پر-بسامدترین دلیلی که برای ِ شکست در پی‌روی گفته می‌شود این است که، «ما وقت نداشتیم». آدم‌ها در زنده‌گی گرفتار اند و من بیش‌تر ِ وقت‌ها این را به عنوان ِ دلیلی برای ِ نا-پی‌روی می‌پذیرم. ولی پس از آن حتماً باید با آن‌ها در باره‌ی ِ دلیل‌های ِ کم‌بود ِ زمان حرف زد و در این باره که چه تغییرهایی می‌توانند پدید آورند تا زمان ِ بیش‌تری داشته باشند. اگر زوجی بارها از کم‌بود ِ زمان برای ِ مشق‌ها گلایه داشته باشند، من به کنایه به‌شان می‌گویم که آن‌ها برای ِ کمک به رابطه‌ی‌شان به سراغ ِ من آمده اند و با این همه گویا زمان ِ بسنده‌ای برای ِ کُنِشیدن در آن ندارند. در برخی از زوج‌ها، همین فروگذاری و نادیده‌انگاری ِ رابطه کانون ِ عمده‌ی ِ به‌بودبخشی است.

گه‌گاه، با وجود ِ تلاش‌های ِ من برای ِ توضیح ِ روشن ِ مشق، زوج‌ها آن را بد می‌فهمند. مثلاً، آن‌ها نمی‌فهمند که باید با هم در باره‌ی ِ برنامه‌ی ِ زمانی‌ای برای ِ خوانش‌های ِ بلند-بلند تصمیم بگیرند. و گاهی، هم‌دمی خود-کنترولی برای ِ انجام ِ بخش ِ مربوط  به خود-اش از آن مشق را ندارد. مثلاً، کسی که بنا نبوده گردهم‌آیی‌گر برای ِ مشق ِ مربوط به خوانش یا بده‌بستان ِ ستایش‌ها باشد هنگامی که می‌بیند آن دیگری نقش‌اش را انجام نمی‌دهد نمی‌تواند جلوی ِ خود-اش را بگیرد و آن کار را انجام می‌دهد.

عادت‌های ِ کهنه به سختی می‌میرند – معمولاً به این دلیل که آن‌ها تنها راهی هستند که زوجی می‌داند چه‌گونه دل‌نگرانی‌اش را درون ِ مرزهای ِ مدیریت‌پذیری نگه دارد – و گاهی زوج‌ها حتّا اگر بفهمند که راه ِ به‌تری هم هست باز آن عادت‌ها را نمی‌وانهند. مثلاً، زوج‌ها هنگامی که کش‌مکش را حس می‌کنند معمولاً نگران اند که دست به دامان ِ «قانون‌های ِ دعوا»ی توصیفیده در پایین شوند (هامبورگ، ۲۰۱۲، فصل ِ ۹). در آن حال، من آن‌ها را خواهم واداشت که، با بهره‌گیری از آن قانون‌ها، کش‌مکشی را در همان نشست بکُنِشند تا به آن‌ها نشان داده شود که آن قانون‌ها تا چه اندازه خوب جواب می‌دهند.

ناهم‌سانی‌های ِ فردی چنان اند که همان مشقی که از سوی ِ برخی زوج‌ها دوست داشته می‌شود بر دیگر زوج‌ها ناخوش می‌آید. مثلاً، خیلی از زوج‌ها از بده‌بستان ِ ستایش‌ها در هنگام ِ خواب خوش‌شان می‌آید، ولی زوج‌های ِ دیگر آن را احمقانه می‌بینند. برای ِ این زوج‌ها من فقط می‌کوشم راه ِ دیگری بی‌یابم تا بازگویی ِ ستایش‌های‌شان را بی‌افزایم.

در میان ِ درمان‌گران ِ رفتاری این یک ارزش‌بنیاد است که در آغاز ِ هر نشست به مشق‌ها رسیده‌گی شود. ولی هم‌چنان که درمان پیش می‌رود و تکلیف‌ها و مشق‌ها انباشته می‌شوند، دیگر رسیده‌گی به همه‌ی ِ تکلیف‌ها در هر نشست نشدنی می‌شود؛ در آن حالت درمان بیش‌تر رنگ-و-بوی ِ رسیده‌گی به مشق‌ها را می‌گیرد تا رسیده‌گی به زوج. بنابراین من در هر نشست ِ بعدی به بررسی ِ تازه‌ترین مشق می‌پردازم، و رسیده‌گی به مشق‌های ِ پیشین را هر از گاهی اگر پیش بی‌آید انجام می‌دهم. مثلاً، اگر زوجی گزارش ِ دعوایی را بدهد، از آن‌ها می‌پرسم که آیا قانون‌های ِ دعوا را به کار گرفتند یا نه؛ و اگر نه می‌کوشم دلیل ِ آن را بفهمم. گاهی، اگر موضوع ِ دعوا حل نشده باشد (که معمولاً نشده است)، خوب است که آن‌ها را واداشت تا آغاز ِ دعوا را در نشست، با بهره‌گیری از آن قانون‌ها، باز-بکُنِشند و به آن‌ها یاد داد که پس از نشست آن را به پایان برسانند. من باور دارم که زوج‌ها پای ِ تکلیف-مشق‌هایی می‌مانند که برای‌شان معنادار باشند.

گه‌گاه زوجی هم‌واره در انجام ِ تکلیف‌ها با شکست روبه‌رو می‌شوند، یا در انجام ِ مشق ِ ویژه‌ای که به باور ِ من بسیار سودمند خواهد بود. گاهی می‌کوشم با گرفتن ِ جای‌گاهی از-بالا-به-پایین اهرمی بسازم (مادانز، ۱۹۸۱) و به آن‌ها این داستان را می‌گویم:

من به دانش‌کده‌ای بسیار رفتاری برای ِ دوره‌ی ِ کارشناسی ِ ارشد-ام رفتم – که یعنی، پر از روان‌شناسی ِ موش. [در واقع، چنین چیزی هم بود. مدیر ِ گروه ِ روان‌شناسی در دانش‌گاه ِ امریکن، واشنگتن دی.سی، سی. بی. فِرستِر بود، که هم‌راه با بی. اف. اِسکینِر، نویسنده‌ی ِ کتاب ِ کلاسیک ِ زمان‌بندی‌های ِ نیرودهی (۱۹۵۷) بود.] و بنابراین حتّا ما دانش‌جویان ِ بالینی هم باید آزمایش ِ موشی انجام می‌دادیم. آن زمان موش‌ها همین موش‌های ِ سفید ِ زبان‌بسته نبودند؛ آن‌ها موش‌های ِ سرپوش‌دار ِ دو-رنگه بودند – بسیار هوش‌مند ولی بسیار زننده. آن‌ها از ما بی‌زار بودند، به دلیلی درست: ما آن‌ها را در زندان انداخته بودیم، و به اندازه‌ای گرسنه‌گی به آن‌ها می‌دادیم که ۸۰ درصد از وزن ِ بدن ِ معمول‌شان را از دست می‌دادند. وقتی آن‌ها را از قفس‌های‌شان بیرون می‌آوردیم باید دست‌کش‌های ِ چرمی ِ بسیار سفتی می‌پوشیدیم، زیرا همین که دست‌مان به آن‌ها می‌خورد با همه‌ی ِ توان می‌خواستند ما را بکشند. ولی ما بزرگ‌تر از آن‌ها بودیم و باهوش‌تر از آن چه آن‌ها بودند، پس وقتی آن‌ها را در جعبه‌ی ِ اسکینر قرار می‌دادیم می‌توانستیم آن‌ها را واداریم تا کاری را انجام دهند که ما می‌خواستیم. ولی شما به بزرگی ِ من و به باهوشی ِ من هستید. من نمی‌توانم شما را وادارم تا کاری انجام دهید. همه‌ی ِ کاری که من می‌توانم انجام دهم این است که از شما این خواهش را داشته باشم که با من در این بازی هم‌راه شوید.

گاهی، هنگامی که زوجی قانون‌های ِ دعوا را می‌دانند ولی هم‌چنان پای‌فشارانه از آن‌ها بهره نمی‌برند، به این دلیل است که بیش‌تر دوست دارند از هم خشم‌گین باشند و هم‌دیگر را کیفردهند تا این که گره از مشکل بگشایند. اگر چنین گمانی داشته باشم، این را به آن‌ها می‌گویم – البتّه، تا جایی که بتوانم دست‌بسته و بدون ِ هیچ شعارزده‌گی‌ای، بسته به سطح ِ سرخورده‌گی ِ خود-ام. (برای ِ کنکاشی در باره‌ی ِ مدل و خِرَدمایه‌ای برای ِ دست‌بسته‌گی ِ درمان‌گر، نگاهی بی‌اندازید به فصل ِ ۷، کاترین و ریچارد، نشست ِ ۲.)

در نمونه‌هایی که، با وجود ِ همه چیز، زوج پی‌رفتی در مشق ندارد، و درمان شکست می‌خورد، معمولاً به دلیل ِ بی‌زاری از خود ِ مشق نی‌ست. به این دلیل است که آن‌ها به این رسیده اند که درمان – دست‌کم به شیوه‌ای که من آن را انجام می‌دهم – یاری‌رسان ِ آن‌ها نخواهد بود. این موضوع نکته‌ی ِ بااهمّیتی را پیش می‌کشد. هنگامی که درمان شکست می‌خورد، من هرگز به زوج نمی‌گویم که آن‌ها نمونه‌ای بی‌امید یا درمان‌ناپذیر اند. من فقط می‌گویم، «کمکی از دست ِ من بر نمی‌آید». من باور دارم، و به آن‌ها توضیح می‌دهم، که درمان‌گران کارشان را از راه ِ، و درون ِ مرزهای ِ، شخصیت ِ فردی‌شان انجام می‌دهند. و شدنی است که درمان‌گر ِ دیگری با شخصیت و مرزهای ِ دیگری بتواند به کمک ِ آن‌ها بی‌آید، با این که من نتوانستم.

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پنج + 16 =