سوار بر اتوبوس ِ شب

سوار بر اتوبوس ِ شب
سحرگاه
گرچه به خواست‌گاه
– به روز –
نرسیدیم
به خواسته رسیدیم
به فانوسی که آویخته بود از چشم ِ قهوه‌خانه‌ای در میانه‌ی ِ راه

وقت ِ نماز بود
صندلی‌های ِ خفته بیدار شدند
قبله‌گاه
فانوس ِ نگاه ِ تو بود
چشم‌ها وضو به اشک گرفتند

دست‌ها و سرها و پاها رفتند
چشم‌ها و صندلی‌ها جا ماندند
از اتوبوس‌های ِ تاریکی
و لب‌ها هم،
گرم ِ نوشیدن ِ چای و قندی از لب‌های‌ات

نوربان ِ تو گشتیم
و پاس‌دار ِ امید ِ مسافران
گرچه به خواست‌گاه نرسیدیم
به خواسته
خواست ِ دل رسیدیم

سروده شده در چهارشنبه ۰۴ دی ۱۳۸۷ ساعت ۰۱:۱۲

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پانزده − یک =