روی ِ [سوراخ‌های ِ] شیرین

روی ِ [سوراخ‌های ِ] شیرین
گاهی
با خود ِ شیرین ولی
هرگز نمی‌نشست
فرهاد

پس از سی سال جان کندن
از کندن ِ کوه و سنگ در معدن
بازنشست که شد
روی ِ شیرین هم دیگر نمی‌نشست
روبه‌روی ِ او که دیگر هیچ

چیزی در او مرده بود
چیزی که با جادوی ِ شعر هم نمی‌شد
نمی‌شد که جان بخشید به او

این من ام حالا
ما ایم
شاعرانی که از پس ِ چندین و چند قرن
دست‌های‌مان خالی است
واژه‌های‌مان دیگر جان نمی‌بخشند به چیزها

سروده شده در چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷ ساعت ۲۲:۳۹

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو − 1 =