تاکنون در رساندن ِ پیامام به شما کوتاهترین و سرراستترین راه را در پیش گرفته ام – بی-ایست، بیکژراهه، بی هیچ سفر ِ جانبی. شما این منظرهپردازی را به شکل ِ دُورنماهای ِ سراسریاش دیده اید، ولی برخی از ریزهکاریها محو بودند؛ و برخی از ویژهگیهای ِ این منظرهپردازی هم بوده اند که اصلاً نمیتوانستید ببینید. پس در این راه شاید پرسشهایی برایتان پیش آمده باشند.
این فصل همان ایستها و سفرهای ِ جانبی است و برخی از نکتههای ِ پیشین را با ریزهکاری ِ بیشتری میشکافد. و به نکتههایی میپردازد که تاکنون اصلاً گفته نشده بودند. از الگوی ِ پرسش/پاسخ برای ِ این فصل بهره برده ام. برخی از پرسشها شاید همان پرسشهای ِ سرگردان در سر ِ شما باشند.
۱. شما میگویید که مهارتهای ِ ارتباطی ِ خوب و مهارتهای ِ حلّ ِ کشمکش پارمایهیِ محتویات ِ اساسی برای ِ زناشویی ِ خشنود نیستند. آیا معنای ِ این حرف ِ شما این است که اینها هیچ ارزشی ندارند؟
خیر. آنها در هر زناشوییای ارزش ِ بسیار بالایی دارند، چرا که حتّا در زناشوییهای ِ خشنود هم کشمکش هست. و حلّ ِ کشمکش برای ِ هر دو نفر آسانتر است اگر خوب و مراقبانه بدون ِ میانپَری به هم گوش دهند، به هم نشان دهند که آن چه را دیگری گفته است فهمیده اند، و انگهای ِ دشمنانه به هم نزنند و به هم فحش و ناسزا ندهند. هر چه کشمکش ِ بیشتری در رابطهای باشد، این مهارتها بیشتر به کار میآیند، و اگر دو همدم آنها را به کار گیرند زندهگی آسانتر پیش خواهد رفت. ولی در زناشوییای با کشمکش ِ بسیار زیاد، که دو همدم در خیلی چیزها دیدگاهشان بسیار ناهمسان است، همهی ِ آن چیزی که این مهارتها انجام میدهند همین است – این که زندهگی آسانتر پیش رود. اگر دو همدم در سه سویهی ِ سازگاری همانند نباشند، این مهارتها بسنده نیستند که بتوانند سوخترسان ِ فرآیند ِ آریگویی ِ دو-سره باشند – فرآیندی که برای ِ عشق ِ پایدار لازم است.
بر فرض، دو زوج ِ برعکس ِ هم را در نظر بگیرید: آلان و آلیسون مهارتهای ِ ارتباطی ِ بسیار سستی دارند، ولی در سویههای ِ سازگاری بسیار نزدیک به هم هستند. باری و باربارا برعکس ِ آنها هستند. آنها مهارتهای ِ ارتباطی ِ بسیار خوبی دارند، ولی در سویههای ِ سازگاری بسیار از هم دور اند. زندهگیشان چهگونه خواهد بود؟
آلان و آلیسون بر سر ِ بیشتر ِ چیزها همنوا خواهند بود، این که چهگونه زندهگیشان را پیش برند؛ از انجام ِ بسیاری از کنشمندیها با هم خوش خواهند گذراند، تا همیشه به حرف زدن با هم علاقهمند خواهند بود، و در تختخواب نیز با هم میخوشگذرانند. اگرچه، هر از گاهی، ناهمنواییای پیش میآید و آنها جنگ-و-دعوایی خواهند داشت. چرک و آلوده میجنگند – داد و فریاد، میانپَری، و ناسزا گفتن به هم. آلان و آلیسون شاید چند ساعتی از هم خشمگین بمانند، یا حتّا شاید یک یا دو روز. ولی چندان طولانی از هم خشمگین نمیمانند چرا که ارزش ِ بسیار زیادی به هم میدهند. آنها آرام میگیرند و کشمکش را حل میکنند. یا بدون ِ حل آن را کنار میگذارند که خوب هم هست چرا که در بسیاری از کشمکشهای ِ زناشویی آن چه نیاز است نه حل بلکه فقط هوا خوراندن ِ کشمکش است. (نمونه: آلیسون از آلان میخواهد تعدادی بلیت ِ هواپیما بخرد که تخفیفی برای ِ آنها داده شده که زمان ِ محدودی دارد. آلان درگیر ِ چیز ِ دیگری میشود که آن را بااهمّیت میشمارد و یاد-اش میرود آن بلیتها را پیش از پایان ِ تخفیف بخرد. آلیسون از آلان خشمگین میشود و از او میپرسد که او چهگونه توانسته آن اندازه کودن باشد که آن تاریخ از یاد-اش برود. آلان، با احساسی بسیار گناهکارانه و خشمگین نسبت به خود-اش، دفاعگرانه از آلیسون خشمگین میشود. آلان به او میگوید بار ِ دیگر که چنین چیزی پیش میآید او خود-اش باید آن را بر دوش بگیرد چرا که او سرکار خانم ِ بیعیب است. آلیسون با خشم پاسخ میدهد که اگر جناب ِ آقای ِ ریدمان نتواند از پس ِ آن برآید سرکار خانم ِ بیعیب بیشک بر خواهد آمد. و این پایان ِ گفتوگو خواهد بود. چیزی برای ِ حل نبود – بلیتهای ِ تخفیفدار از دست رفته بودند – ولی هیجانها و عاطفهها هوا خورانده شدند. و بار ِ دیگر که چنین چیزی پیش آید، آلیسون باز هم از آلان خواهد خواست که حواساش به آن کار باشد. و او هم حواساش خواهد بود چرا که، همچنان که آلیسون به خوبی میداند، آلان معمولاً این کار را انجام میدهد.) آلان و آلیسون این کشمکش را پشت ِ سر میگذارند و به آریگویی ِ همدیگر از همهی ِ راههایی که معمولاً انجام میدهند بر میگردند چرا که بسیار همانند اند. آنها بیدرنگ دوباره به هم عشق میورزند. آیا زناشویی ِ آلان و آلیسون بهتر و شادتر میشد اگر آنها مهارتهای ِ حلّ ِ کشمکش و مهارتهای ِ ارتباطی ِ بهتری داشتند؟ بیشک. اگر آنها آن مهارتها را داشتند، در آن ۵ درصد ِ زمانهایی که در کشمکش هستند نیز همچون آن ۹۵ درصد ِ دیگر که به خوبی با هم کنار میآیند احساس ِ ارجمندی و آریگویی میکردند.
باری و باربارا چندان چیز ِ مشترکی ندارند. چیز ِ چندانی نیست که آنها بخواهند با هم انجام دهند، در همدیگر چندان چیزی نمیبینند که به آن علاقهمند باشند، چندان حرفی برای ِ گفتن به هم ندارند، و زندهگی ِ سکسی ِ چندانی ندارند. ولی مهارتهای ِ ارتباطی ِ بسیار خوبی دارند. هر گاه که کشمکش دارند، که معمولاً دارند چرا که بر سر ِ خیلی چیزها ناهمنوا اند، بسیار باادب اند. آنها پشت ِ میز ِ آشپزخانه مینشینند، با توجّه به هم گوش میدهند، و هرگز وسط ِ حرف ِ هم نمیپرند یا به هم توهین و ناسزایی نمیگویند. چه کشمکش را حل کنند و چه فقط بر سر ِ این همنوا باشند که ناهمنوا اند، به آرامی و به روشی آن کار را انجام میدهند که دو-سره آریگویانه است. ولی این کمابیش تنها چیزی است که در آن آریگویی ِ دو-سره دارند، زیرا آنها بسیار ناهمسان اند. آیا مهارتهای ِ حلّ ِ کشمکش و مهارتهای ِ ارتباطیشان برای ِ آنها آن اندازه بسنده است که نه فقط زناشوییای نرم و روان، بلکه زناشویی ِ خشنودی داشته باشند؟ به گمان ِ من نه. یا این پرسش را از خودتان بپرسید: دوست دارید در کدام زناشویی باشید، زناشویی ِ آلان و آلیسون، یا باری و باربارا؟
نویسندههای ِ کتابهای ِ خودیاری ِ زناشویی از گفتن ِ این که در همهی ِ زناشوییها کشمکش هست به این گفته میرسند که پارمایههای ِ محتویات ِ لازم ِ اصلی برای ِ زناشویی ِ خشنود مهارتهای ِ ارتباطی ِ خوب و مشکلگشایی حلَ ِ مسأله هستند. آنها در این کار سه اشتباه دارند. اشتباه ِ نخست خطای ِ منطقی ِ این برهان است که چون دو چیز همبسته اند، یکی از آن دو علّت ِ دیگری است. یعنی، آنها میگویند که ارتباط ِ خوب علّت ِ زناشویی ِ خشنود است چرا که این دو چیز گویا همروند اند. ولی فقط چون دو چیز همروند اند به این معنا نیست که یکی علّت ِ دیگری است. مثلاً، شاید ما همبستهگی ِ بالایی میان ِ شمار ِ ساعتهای ِ میان ِ شامگاه و پگاه و میزان ِ پولی که مردم میخرجند خرج میکنند بییابیم – یعنی، هر چه ساعتهای ِ شب بیشتر، خرجیدن هم بیشتر. ولی این اشتباه است که بگوییم شبهای ِ بلندتر علّت ِ خرج ِ افزایشیافته است، چرا که زمان ِ میان ِ عید ِ شکرگزاری و کریسمس، هنگامی که خیلی از مردم پول ِ بسیار زیادی میخرجند، اتّفاقی همان زمانی رخ میدهد که شبها درازترین شبها میشوند. اگر هم رابطهی ِ علّیتی میان ِ خشنودی و ارتباط در زناشویی باشد – که تا کنون ثابت نشده است – میتواند چنین چیزی باشد که خشنودی ِ زناشویانه علّت ِ ارتباط ِ خوب است، نه برعکس ِ آن.
دومین اشتباه ِ این نویسندهها در گفتن ِ این که همیشه کشمکش هست، که البتّه نمیتوان آن را رد کرد، این است که این واقعیت را نادیده میگیرند که میزان ِ کشمکش بسیار اهمّیت دارد. و میزان ِ کشمکش در زناشویی در اصل بسته به مهارتهای ِ ارتباطی ِ آن زوج نیست (اگرچه دور ِ باطل ِ «کشمکش در بارهی ِ کشمکش» میتواند رخ دهد و به راستی رخ میدهد)، بلکه بسته به این است که دو همدم تا چه اندازه در سویههای ِ اصلی ِ سازگاری همانند یا ناهمسان اند. اگر دو همدم سازگار باشند، چندان کشمکشی نخواهد بود، چرا که آنها بیشتر ِ وقتها خودجوشانه همنوا اند.
سومین و بااهمّیتترین اشتباه ِ این نویسندهها این است که زناشوییهای ِ کارکننده را با زناشوییهای ِ خشنود در هم میآمیزند. زناشوییهای ِ کارکننده و زناشوییهای ِ خشنود یکسان نیستند؛ بسیاری از زناشوییهای ِ کارکننده خشنود نیستند. آیا تا کنون به این نکته نگریسته اید که کارشناسان ِ زناشویی تا چه اندازه در بارهی ِ زناشویی به گونهای حرف میزنند که انگار زناشوییها ساختار اند – همچون ساختمانها یا روگذرهای ِ بزرگراهی – به جای ِ این که آن را چیزی بدانند که با انسانها و عاطفههایشان سر و کار دارد؟ آنها واژههایی مانند ِ «استوار»، «محکم»، و «قوی» را برای ِ توصیف ِ زناشوییهای ِ خوب به کار میگیرند. من هنگامی که میشنوم آدمها چنین سخن میگویند، در شگفت میمانم که چه بر سر ِ خشنودی به عنوان ِ سنجهی ِ زناشویی آمده است. گاهی با شگفتی به این میاندیشم که آیا این نویسندهها به همین سادهگی از شدنی بودن ِ خشنودی، خشنودی ِ واقعی، در زناشویی دست شسته اند؟ ولی خشنودی در زناشویی شدنی است، و این همان چیزی است که ما باید آن را هدف بگیریم – نه این که هدفمان فقط زناشوییای باشد که همچون تکّهی ِ کم-و-بیش ساختیافتهای از مهندسی ِ عمران است.
۲. اگر شما حرفتان این است که سطح ِ سازگاری ِ دو آدم نمیتواند تغییر یابد، با این فرض که من در زناشویی ِ ناخشنودی هستم، آیا باید چنین برداشتی داشت که هیچ جای ِ امیدی نیست – یعنی من باید دست-از-پا-درازتر کسی دیگر را بییابم؟
خیر، نه اصلاً. زناشوییها میتوانند به دلیلهای ِ دیگری جز ناسازگاری ِ دو همدم نیز دچار ِ مشکل شوند. نخستین چیزی که شما و همدمتان باید انجام دهید این است که به این شناخت برسید که آیا مشکلهای ِ شما بیشتر از ناسازگاری سرچشمه میگیرند یا از چیزی دیگر. البتّه، برای ِ چنین کاری شما میتوانید با همدیگر در طول ِ این کتاب کارکنید. اگر ارزیابیتان این است که شما و همدمتان بسنده-سازگار هستید، پس باید به شناسایی ِ سازههای ِ عاملهای ِ دیگری که در این زناشویی مشکلساز اند بپردازید. (اگر نمیتوانید خودتان به شناخت ِ آن سازهها برسید، یک زناشو-درمانگر میتواند به کمکتان بیآید.) پس از این که آنها را شناساییدید، میتوانید کتابهای ِ بهتر ِ دیگری در زمینهی ِ ارتباط ِ زناشویانه و مشکلگشایی بخوانید و شگردهایی را که آن جا فرا میگیرید به کار گیرید تا به کمک ِ آن مشکل را حل کنید. شاید حتّا مشکل فقط مهارتهای ِ ارتباطی ِ سست باشد. گاهی مشکل این است.
اگر، برعکس، چنین باشد که مشکلهای ِ شما به راستی به دلیل ِ ناسازگاری باشند، هنوز هم جای ِ امید هست. شما میتوانید کتابی به نام ِ ناهمسانیهای ِ آشتیپذیر (بخش ِ «خواندنیهای ِ بیشتر» در پایان ِ این کتاب را ببینید) را بخوانید. این کتاب که نوشتهی ِ دو پژوهشگر/درمانکار ِ پیشرو در زمینهی ِ زناشو-درمانی به نامهای ِ اندرو کریستِنسِن و نِیل اس. جاکوبسون است، ویژهی ِ کمک به همدمها برای ِ پذیرش و رواداری ِ ناسازگاریهایشان، و، اگر اصلاً شدنی باشد، برای ِ پل زدن میان ِ آنها طرّاحی شده است. شما میتوانید با خواندن ِ آن کتاب با هم کارکنید، و شگردهای ِ گوناگون ِ سفارششده در آن را انجام دهید. و دوباره، اگر در هر جایی احساستان این بود که نمیتوانید خودتان آن کار را انجام دهید، میتوانید از یک زناشو-درمانگر بخواهید که به کمکتان بیآید.
تنها پس از این که این فرآیند ِ پویش، آگاهی، و آزمایشگری را به انجام رساندید زمان ِ آن رسیده است که تصمیم بگیرید آیا میتوانید آن چه را که بیش از همه نیاز دارید و از زناشوییتان میخواهید، به اندازهای بسنده بگیرید یا نه. به ویژه، به این شناخت خواهید رسید که آیا شما و همدمتان، با همهی ِ تلاشی که به خرج داده اید، توانسته اید به زناشوییای برسید که خشنود است یا به زناشوییای که فقط کارکننده است. اگر توانسته اید زناشوییای شکل دهید که کارکننده است ولی واقعاً خشنود نیست، دیگر تصمیم با خود ِ شما است که آیا چنین چیزی در بلند-مدّت برای ِ شما به اندازهی ِ بسندهای خوب است یا نه.
تصمیم به جدایی و طلاق کاری پیچیده و دشوار است، و بر پایهی ِ درنگرشهای ِ ملاحظههای ِ بسیاری به جز خشنودی ِ شخصی است – چیزهایی چون پایبندیهای ِ دینی، سازههای ِ عاملهای ِ اقتصادی، و دلنگرانیهایی در بارهی ِ اثرهای ِ جدایی و طلاق روی ِ فرزندان. به دلیل ِ این درنگرشها، گاهی آدمها ماندن در زناشوییهای ِ ناخشنود را میبرگزینند.
۳. شما میگویید که سازگاری کلید ِ زناشویی ِ خشنود است. در همان حال میگویید که ایدههایتان در بارهی ِ سازگاری را از درمان ِ زوجهای ِ «جفت-و-جوری» که مشکل ِ زناشویی داشتند به دست آوردید. اگر آنها آن اندازه جفت-و-جور بودند، چرا اصلاً به دفتر ِ شما میآمدند؟ چرا مشکل ِ زناشویی داشتند؟
پاسخ این است که آدمها به دلیلهای ِ بسیار گوناگونی میتوانند ناخشنود شوند. گاهی زندهگی چالش ِ سهمگینی برای ِ آن زوج پیش میآورد، و این میتواند توانایی ِ آنها برای ِ کنار آمدن را درهمشکند. گاهی یکی از دو همدم یا هر دو، جدا از این که چه اندازه سازگار اند، میتوانند مشکلی فردی داشته باشند که در زناشویی مشکلساز شود. و هر از گاهی، زوج ِ جفت-و-جوری میتوانند خود را گرفتار ِ فقط یک یا دو کشمکش ِ کوچک ببینند. بگذارید نمونههایی برایتان بازگویم.
اِد و دیانا در سالهای ِ پایانی ِ دههی ِ سی ِ خود زناشوییدند و در بارهی ِ مشکل ِ باروری نگران بودند، پس در راه ِ بچّهدار شدن هیچ زمانی را هدر ندادند. از بخت ِ خوبشان، هیچ دردسری در آبستن شدن برای ِ نخستین فرزندشان که یک دختر بود نداشتند. چند سال پس از آن، با خود گفتند دیگر وقتاش است که دخترشان برادر یا خواهر ِ کوچکی داشته باشد، و خوشبختانه باز هم هیچ دردسری در آبستنیدن ِ یک برادر ِ کوچک برای او نداشتند. و پس از آن، فقط چند ماه پس از به دنیا آمدن ِ آن پسر، نطفهی ِ برادر ِ کوچک ِ دیگری هم برای ِ دخترشان بسته شد. آنها سر ِ این فرزند ِ آخر چندان شادمان نبودند چرا که برای ِ داشتن ِ تنها دو فرزند برنامهریخته بودند.
زمانی که اِد و دیانا به دیدار ِ من آمدند، کودکانشان پنج، دو، و یک ساله بودند. خیلی زود روشن شد که مشکل ِ اِد و دیانا این است که این کودکان جای ِ چندانی برای ِ رابطهی ِ میانفردی ِ خود ِ آنها باقی نگذاشته اند. موضوع تنها این نبود که آنها باید کار ِ بسیار بیشتری برای ِ این کودکان انجام میدادند؛ در واقع، اِد و دیانا به خوبی از پس ِ آن بخش از کار برآمده بودند. مشکل این بود که اِد و دیانا اجازه داده بودند که کودکان از راههایی به رابطهی ِ زوجی ِ آنها نفوذ یابند که میشد جلوی ِ آنها را گرفت. زمانهای ِ خواب همیشه مشکلساز بودند، و خیلی وقتها یا اِد یا دیانا سرانجام شب با یکی از فرزندان به خواب میرفتند. به گمانتان چه بر سر ِ زندهگی ِ سکسی ِ آنها میآمد؟ در چیزهای ِ دیگر هم آنها فضایی برای ِ رابطهیشان نگشوده بودند. آنها به سختی، آن هم چه میشد اگر، میتوانستند با هم عصرگاه بیرون روند، و از زمان ِ زایش ِ فرزند ِ نخستشان هرگز آخرهفتهای را با هم به تنهایی نگذرانده بودند.
تنها کودکان نیستند که بر سر ِ راه ِ رابطههای ِ زناشویی قرار میگیرند. شغلها هم معمولاً چنین اند، به ویژه شغلهای ِ بلند-پایه. استوارت شغل ِ شرکتی ِ پرفشاری داشت، و پاتی ساعتهای ِ زیادی را به عنوان ِ شریک در شرکت ِ حقوقی ِ بزرگی میکارکنید. آنها هر دو تا دیروقت، و معمولاً آخرهفتهها را هم میکارکنیدند. هنگامی هم که میتوانستند با هم باشند، معمولاً ذهندرگیر، دلنگران، و فرسوده بودند. گلایهای که خود میگفتند این بود که «درخشش از زناشویی ِ ما بیرون رفته است». شگفتا.
گاهی آدمها خود را چنان غرق ِ این و آن میسازند که شگفتآور است. برینا و وودی میکوشیدند تا کسبوکار ِ شیرینیپزی ِ خود را رشد دهند، خانهی ِ خود را بازسازند (خیلی از کارها را خودشان انجام میدادند)، و دوقلوهای ِ کوچک ِ خود را بپرورند و همهی ِ این کارها را همزمان انجام دهند. آنها در زناشویی ِ برابری بودند که از برخی جنبهها به خوبی در خدمت ِ آنها بود ولی آنها را با نقشهایی رونده و ناپایدار سر-در-گم ساخته بود. پیآمد ِ این نقشها این بود که روز به روز – حتّا ساعت به ساعت – درهمآمیزی و کشمکشهایی بر سر ِ این بود که چه کسی باید چه کاری را انجام دهد.
استرسهای ِ دیگری هم هستند که میتوانند مدل ِ زناشویی ِ زوج را به فروشکستهگی بکشانند. جو و مری را زمانی دیدم که در دههی ِ پنجاه ِ عمر ِ خود بودند. نقشهای ِ جنسیتی ِ سنّتیشان سالها برای ِ آنها به خوبی جواب داده بودند، اگرچه مری افزون بر پاسخگوی ِ اصلی بودن برای ِ کارهای ِ خانه به عنوان ِ پرستار هم میکارکنید. ولی هنگامی که مادر ِ ناتواناش معلولاش به خانهی ِ آنها آمد تا با آنها بزندهگید، کارهای ِ مری خیلی زیاد شد. مری از جو کمک خواست، ولی او چنین کمکی را به او نداد چرا که مری تا آن زمان «مراقبت از همه چیز را بر دوش گرفته» بود، و به هر حال او مادر ِ خود-اش بود.
همهی ِ ما میدانیم که از کار برکنار شدن، بیکار بودن، یا مشکل ِ مالی داشتن میتواند مایهی ِ کشمکش، حتّا میان ِ جفت-و-جورترین زوجها، شود.
تراژدیها هم میتوانند زوجهای ِ جفت-و-جور ِ خشنود را به سوی ِ کشمکش برانند. درمانگر ِ زوجهایی با مشکل ِ باروری بوده ام که فرآیند ِ فرسایندهی ِ طولانیای برای ِ باردار شدن با کمک ِ پزشکی را از سر گذرانده اند ولی موفّق نشده اند. این زوجها سرخورده و سوگزده اند. به دلیل ِ همهی ِ دخولهای ِ برنامهدار و زمانبندیدهای که باید میداشتند شهوتانگیزی از زندهگی ِ سکسی ِ آنها بیرون رفته است. و اکنون با دو-راهی ِ فرزندخواندهگی روبهرو اند، که کمابیش همیشه دشوار است.
حالا، از میان ِ مشکلهای ِ فردیای که میتوانند به رابطهی ِ زناشویی آسیب بزنند، چنین نمونههایی را میتوان برشمرد: تکرارشوندهترین مشکل الکلی بودن است. داستان ِ کایتلین و موریس یکی از هزاران داستانی است که مو-به-مو مانند ِ هم اند. آنها بسیار همدیگر را دوست داشتند، ولی موریس الکلی بود. او نباشندهگی ِ غیبت ِ فیزیکی ِ فراوانی داشت، جای ِ دیگری سرگرم ِ نوش و مستی بود، و هنگامی که در خانه بود هم خیلی وقتها نباشندهگی ِ عاطفی داشت چرا که مست یا خمار بود. البتّه، هیچ یک از اینها را نمیپذیرفت. یک بار که به من زنگ زد تا قرارمان را به زمان ِ دیگری بیاندازد و آشکارا بریدهبریده حرف میزد، هم چنین چیزی را نپذیرفت.
گاهی یکی از دو همدم میتواند پریشانذهنی داشته باشد که سرچشمهی ِ مشکلهای ِ بزرگی میشود. مثلاً، کولین پریشانی ِ دوقطبی ِ گونهی ِ دو داشت که سالهای ِ زیادی نا-بازشناخته مانده بود. پریشانی ِ دوقطبی ِ گونهی ِ دو یک جور افسردهگی ِ شیدایی است که در مرحلهی ِ شیدایی – که میتواند حالت ِ معمول ِ فرد باشد – روانپریشانه نیست. فرد ِ با دوقطبی ِ گونهی ِ دو در نگاه ِ نخست به اندازهی ِ بسنده نرمال دیده میشود؛ بیگمان هیچ یک از چیزهایی مانند ِ سخنان ِ ناهمچسب، سراسیمهگی، و رفتار ِ عجیب-و-غریب دیده نمیشود، چیزهایی که ویژهگیهای ِ سرشتی ِ شیدایی ِ کامل اند. به جای ِ آن، رفتار ِ فرد به شیوههای ِ زیرکانهتری غیرنرمال است. مثلاً، او میتواند خودبزرگپندار، تکانشی، زودرنج، و دستخوش ِ داوری ِ بسیار بد باشد. این ویژهگیها در کولین، طیّ ِ سالها، در زناشویی ِ او با سِرِنا ویرانی به بار آورده بود، و آخرین نقشهی ِ زود-پولدار-بشُوی ِ او آنها را به ورشکستهگی رساند. سرانجام، بیماری ِ کولین به درستی بازشناخته شد – پریشانی ِ دوقطبی ِ دو در آن زمان تازه کمکم داشت شناخته میشد – و زیر ِ درمان ِ لیتیوم قرار گرفت. پس از آن بود که تغییری ریشهای داشت، و برای ِ نخستین بار پی برد که چه آسیبی به خود-اش و به زنی که بسیار او را دوست داشت زده بود. و با وجود ِ ورشکستهگی، سِرِنا خشنودتر از هر زمان ِ دیگری در زناشوییاش بود.
پریشانی ِ فردی ِ هر یک از دو همدم حتماً نباید نشانگان ِ روانپزشکانهی ِ بازشناختپذیری داشته باشد تا مشکل ِ بزرگی بسازد. پدر ِ بِلِیک مرد ِ خوب و مهربانی بود، جز این که هنگامی که با زناش به کشمکش افتاد از دید ِ روانشناسی دَدمنش جانور-خوی و آزارباره دگر-آزار شد، جوری که انگار از به-خاک-افکندن ِ زناش دلاش خنک میشد. خود ِ بلیک هم به دلیل ِ ترکیبی از طبیعت و تربیتاش همین رگهی ِ زننده را داشت، با این که در چیزهای ِ دیگر مرد ِ خوب و مهربانی بود. اگرچه او و زناش، شیلا، به خوبی جور بودند و بسیار همدیگر را دوست داشتند، رگهی ِ بدجنس ِ بلیک زناشویی را برای ِ شیلا جهنّم ساخته بود.
مشکل ِ جاناتان جور ِ دیگری بود که بسیار فرق داشت. او بارها و بارها میان ِ پدر و مادر ِ طلاقگرفتهاش دست-به-دست شده بود که به همین دلیل از سوی ِ هر دو احساس ِ وانهادهگی داشت. او در این راه به خوبی یاد گرفته بود که فرزندان باید دیده شوند و شنیده نشوند، و آن چه به ویژه نباید شنیده شود هر چیزی است که دربرگیرندهی ِ یک درخواست است، و بیش از همه گلایه نباید شنیده شود. پس، در رابطهاش با شیرلی – که با او جفت-و-جوری ِ شگفتآوری داشت، و افزون بر آن، گرم و بالنده بود – نگران بود که درخواستی داشته باشد یا گلایههایاش را بازگوید. پس خود را نمیبازگویید – تا این که دیگر به اندازهای احساس ِ در-بند بودن کرد که ناگهان بمبی از خشم تَرَکید؛ چیزی که برای ِ او تجربهای همچون از دست رفتن ِ کنترول ِ خویش بود. (همان گونه که میبینید حتّا در مورد ِ این مرد ِ دچار ِ چالش در ارتباط هم مشکل چندان بیمهارت بودن در ارتباط نبود بلکه فقط نگران بودن بود). هنگامی که بر ترس ِ خود چیره شد، زناشویی ِ او و شیرلی توانست به بالاترین ظرفیت ِ خشنودی ِ خود برسد.
اینها تنها چندین نمونه از مشکلهای ِ فردیای هستند که هر کدام از دو همدم میتواند با خود به زناشویی بیآورد. نمونههای ِ بسیار بیشتری هم هستند. ریشهی ِ برخی از این مشکلها میتواند به رویدادهای ِ منفی در کودکی برگردد – مثلاً، مشکل بر سر ِ اعتماد و سکسینهگی به دلیل ِ تجربههای ِ آغازین ِ آزارگری. ریشهی ِ دیگر موردها را نمیتوان با آسودهگی به چیزی برگرداند. این مشکلها فقط آن جا هستند، و هر اندازه هم که دو همدم جفت-و-جوری ِ نزدیکی داشته باشند باز هم مایهی ِ کشمکش در زناشویی اند.
فقط مشکلهای ِ روانشناسانهی ِ فردی نیستند که دو همدم را به جایی میرسانند که خود را در کشمکشی جدّی بر سر ِ موضوع ِ کوچکی میبینند. همین بس است که اشتباهی در ارتباط و مشکلگشایی داشته باشند و در نبرد ِ قدرتی گیر بیافتند که بسیار آسیبزننده است. این موضوع میتواند بر سر ِ هر چیزی باشد، هر چیزی که دو همدم آن را بااهمّیت بدانند. در فصل ِ ۱۳ نمونههایی از چنین کشمکشهایی و چهگونهگی ِ حلّ ِ آنها را به شما خواهم گفت.
آخر از همه این که زوجها میتوانند به دلیل ِ جفت-و-جوری ِ خوب هم دچار ِ مشکل شوند. به ویژه وقتی دو همدم در جوانی زناشوییده باشند، پیش از این که کاملاً رشد یافته باشند و بتوانند بدون ِ وابستهگی به کسی با چالشهای ِ زندهگی کنار آیند؛ در این حالت، آنها دستخوش ِ ریسک ِ زیادی نزدیک بودن هستند: زیادی درگیر بودن در زندهگی ِ همدیگر؛ زیادی وابسته بودن به هم (و نه هیچ کس ِ دیگری) برای ِ همنشینی، گفتوگو، تفریح، پشتیبانی ِ عاطفی – همه چیز. اگر آنها خودشان را بیرخنه به این شیوه در زناشوییشان زندانی کنند، یکی یا هر دو به احساس ِ خفهگی، محدودیت، و خاموشی ِ سکسی خواهند رسید. برای ِ حلّ ِ این مشکل، دو همدم باید از همدیگر دنده-عقب بگیرند، آدمهای ِ دیگر را به زندهگی ِ خود راه دهند، و ناوابستهگی ِ استقلال ِ شخصی ِ خود را باز برقرار سازند.
۴. آیا ممکن نیست میان ِ همدمهایی که در آغاز سازگار بودند در میانهی ِ راه، به دلیل ِ تجربههای ِ ناهمسانشان یا تغییر ِ حال-و-روزشان، ناسازگاریهایی شکل گیرند؟
بیگمان کشمکشهایی میتوانند سر بر آورند، ولی کشمکش یک چیز است و ناسازگاری چیز ِ دیگری. از میان ِ «ناسازگاریها»یی که در مسیر ِ زناشویی شکل میگیرند معمولاً به عنوان ِ یک مثال ِ درسی به خود-شکوفانندهگی ِ یک زن اشاره میشود. آن مثال ِ درسی این است:
تجربههای ِ شخصی در جهان ِ کاری یا جهان ِ اجتماعی ِ هر یک از دو همدم جدا از دیگری میتوانند نیازها و آرزوهای ِ نویی بیآفرینند که با نیازها و آرزوهای ِ همدم در کشمکش باشند. مثلاً، آنه و دارِن در دوران ِ آشنایی و آغاز ِ زناشوییشان میتوانستند در موضوعهایی همچون میزان ِ نزدیکی و زمان ِ با هم بودن سازگار بوده باشند. ولی، بعدها در این رابطه، آنه تغییر ِ شغلی ِ بااهمّیتی مییابد که او را در جایگاه ِ شغلی ِ پرفشار ولی هیجانانگیزی قرار میدهد. او ساعتهای ِ درازی را در دفتر میگذراند و دیگر برای ِ دارِن زمان ِ چندانی ندارد، چیزی که پیش از آن همیشه داشت.(۱)
اکنون دوباره آن را، دقیق، بخوانید و حواستان باشد که چیزی از ذهن ِ خودتان به آن نیافزایید. آیا احتمالاً به این نتیجه رسیدید که آنه، به دلیل ِ شغل ِ تازهاش، کمتر از گذشته مراقب ِ دارِن بود؟
بیآیید در بارهی ِ این مثال با هم بیشتر بیاندیشیم و بکوشیم به این برسیم که آنه و دارِن در آن وضعیت چه احساسی داشتند. (همان جور که میبینید این مثال چیزی در این باره نگفته است که آنه و دارِن در بارهی ِ ساعتهای ِ کاری ِ زیاد ِ او در دفتر چه احساسی داشتند.) آن چه در این داستان دیده میشود این است که یک زمانی آنه و دارِن از وقت-گذراندن ِ بسیار با هم لذّت میبردند. سپس آنه شغل ِ تازهای مییابد و دیگر برای ِ دارِن زمان ندارد. شاید خواننده از این داستان به این برسد که کمبود ِ زمان ِ با هم بودن مشکلی برای ِ دارِن است ولی نه برای ِ آنه – و چنین چیزی کشمکشی میان ِ آنها است. ولی اگر آنه و دارِن در سویهی ِ پنداری به خوبی جفت-و-جور باشند، ساعتهای ِ کاری ِ زیاد ِ آنه، و زمان ِ دوری ِ او از دارِن، فقط مشکل ِ دارِن نیست؛ مشکل ِ خود ِ آنه هم هست. او دلتنگ ِ وقت-گذراندن با دارِن است، و از این که دارِن هم از این موضوع بیبهره مانده است احساس ِ گناه دارد. شغل ِ تازهی ِ آنه او را در کشمکش با خود-اش قرار داده است. دارِن نیز با خود-اش در کشمکش است. او دلتنگ ِ زمانی است که او و آنه با هم میگذراندند. ولی، با این همه، همپندارانه با آنه، پشتیبان ِ پایبندی ِ او به شغل ِ تازهاش است. شاید حتّا از این که از او بخواهد ساعتهای ِ کاری ِ خود را کاهش دهد تا با او زمان بگذراند احساس ِ گناه کند. پس، کمبود ِ زمان ِ آنه ناسازگاری ِ سرتاپا-تازهای میان ِ آنها نیست – بلکه تنها یک مشکل است. این مشکل همان اندازه کشمکش درون ِ هر یک از آن دو میسازد که میان ِ آنها – شاید حتّا بیشتر در درون ِ هر یک. آنها راهکاری برای ِ این مشکل خواهند یافت که پاسخگوی ِ هر دو باشد، چرا که آنه به وقت گذراندن با دارِن هرگز کمتر از آن چه در گذشته بود بها نمیدهد، و دارِن هم آریگوی ِ آرزوهای ِ کاری ِ آنه است.
حالا همین وضعیت را در نظر بگیرید، ولی این بار فرض کنید که آنه هرگز به راستی احساس نکرده است که با دارِن همپندار است. او هرگز به راستی احساساش این نبوده که به دارِن علاقهمند است، یا از او برانگیخته میشود. او وقت ِ زیادی با دارِن گذرانده است و همه چیز خیلی هم باحال بوده است، ولی با همهی ِ این حرفها او در آن زمان کار ِ فایدهبخشتر و الهامبخشتری هم برای ِ انجام نداشته است. سپس آنه این شغل ِ تازه را مییابد. این شغل پرکشش و انگیزهبخش است، و او در این شغل آن چنان احساس ِ آریگویی تصدیق و تایید میکند که هرگز چنین چیزی را با دارِن احساس نکرده بود. پس زمان ِ زیادی را سر ِ کار میگذرانَد، و به ویژه دلتنگ ِ آن ساعتهای ِ درازی که با دارِن گذرانده بود نمیشود. در این مورد، آنه با خود در کشمکش نیست – فقط با دارِن در کشمکش است. و، در این مورد، ما حق داریم بگوییم که ساعتهای ِ دراز ِ او سر ِ کار نشاندهندهی ِ ناسازگاری میان ِ آن دو است. ولی ناسازگاریای است که همیشه آن جا بوده است. فقط آنه و دارِن نمیتوانستند چنین چیزی را به روشنی ببینند تا این که آنه خود-شکوفانندهتر شد.
بگذارید مثال ِ دیگری برایتان بزنم از این که هر کشمکشی که با خود-شکوفانندهتر شدن ِ دو همدم میبرآید ناسازگاری نیست. این یک مثال ِ شخصی است که مشکل ِ آنه و دارِن در برابر ِ آن آب ِ خوردن است. یک روز در بهار ِ ۱۹۹۳، زنام تماسی تلفنی از دانشگاه ِ شیکاگو داشت. داستان از این قرار بود که گروه ِ مردمشناسی ِ آن دانشگاه به تازهگی رأی داده بود که او را به عنوان ِ استاد-تمام ِ آن جا برگزینند. آن تماس گویی از ناکجاآباد آمد؛ هیچ یک از ما چشم به راه ِ چنین چیزی نبود. سو بیشک به دنبال ِ شغلی در آن جا نبود.
گروه ِ مردمشناسی ِ دانشگاه ِ شیکاگو برترین گروه ِ کشور در چندین دهه بوده است. فراخوانده شدن برای ِ پیوستن به آن، برای ِ یک مردمشناس، همتراز با نامزد شدن برای ِ دیوان ِ عالی ِ کشور است. ولی خب اگر به باهوشی، سختکوشی، و از-خود-گذشتهگی ِ سو باشید، چنین رخدادی چندان شگفتآور هم نیست. (در آن زمان، سو عضو ِ گروه ِ مردمشناسی ِ دانشگاه ِ روتگرز بود. روتگرز آموزشگاه ِ بسیار خوبی است، ولی رتبهی ِ گروه ِ مردمشناسیاش به شیکاگو نمیرسد.)(۲)
بنابراین، فراخوانده شدن به دانشگاه ِ شیکاگو افتخار ِ بزرگ و فرصت ِ بزرگی برای ِ سو بود. مشکل فقط این بود که من در کار-ام در بخش ِ خصوصی در نیوجرسی به خوبی جاافتاده بودم، و بیش از سیزده سال برای ِ ساختن ِ آن حرفه به سختی کوشیده بودم. برای ِ من، جابهجایی به شیکاگو به معنای ِ این بود که یا شغلی کارمندی بییابم، که پس از آن همه سال رئیس و آقای ِ خود-ام بودن علاقهای به این کار نداشتم، یا این که همه چیز را در بخش ِ خصوصی در آن جا از نو بیآغازم، که دشوار بود. همچنین، نیوجرسی همچون خانهی ِ من بود؛ من به راستی نمیخواستم به شیکاگو بروم. در نتیجه، سو و من یک سالی در کشمکش بودیم که جابهجا شویم یا نه. ولی این کشمکش از جنس ِ پدید آمدن ِ یک ناسازگاری میان ِ ما نبود. اگر میزان ِ اهمّیت ِ شغل ِ سو برای ِ او، یا شغل ِ من برای ِ من، را با میزان ِ اهمّیت ِ رابطهیمان میسنجیدید هیچ تغییری دیده نمیشد. هر یک از ما به شغلمان بسیار پایبند بودیم، و هیچ یک از ما نمیخواست دیگری آسیب ببیند، یا رابطهیمان آسیب ببیند، حالا هر تصمیمی که میخواستیم بگیریم. به بیان ِ دیگر، هر یک از ما به همان اندازه با خودمان در کشمکش بودیم که با همدیگر. کم-و-بیش یک سال کشید تا تصمیم به جابهجایی گرفتیم، و تصمیم ِ آسانی نبود. ولی در سراسر ِ آن زمان ِ پر-تنش همدیگر را به دلیل ِ سازگاریمان میفهمیدیم، و آن طور بود که میتوانستیم با خواستههای ِ همدیگر، حتّا زمانی که در برابر ِ خواستههای ِ خودمان بودند، همدلی داشته باشیم.
اگر زوجها در سویههای ِ سازگاری ذاتشان نزدیک به هم باشد، نزدیک به هم میمانند. حتماً کشمکشهایی پدید میآیند ولی چنین چیزهایی ناسازگاری نیستند. کشمکشها فقط زمانی ناسازگاری میشوند که دو همدم از همان آغاز ناسازگار بوده باشند.
۵. به گفتهی ِ شما ارجمندی در زناشویی بر پایهی ِ فهم ِ دو-سره است، که آن فهم هم بر پایهی ِ همانندی در سویههای ِ سازگاری است. ولی آیا نباید آدمها در هر حال به همدیگر ارج نهند؟
بله باید، ولی ارج نمینهند. همین است که جهانی که در واقع هست با جهانی که ما دوست داریم فرق دارد. برای ِ آدمهایی که همدیگر را نمیفهمند از دید ِ روانشناسی انتظار ِ واقعگرایانهای نیست که بتوانند به چیزی ارج نهند که نمیفهمند. مثلاً، فرانک و فیلیشیا را در نظر بگیرید. فرانک محیطباور ِ هوادار ِ محیط ِ زیست ِ دوآتشهای است که باور دارد جنگلها نباید هِی کم و کمتر شوند زیرا چنین کاری گونههای ِ کمیابی از پرندهها را رو-به-نابودی میبرد. ولی به باور ِ فیلیشیا شغلها بااهمّیتتر از پرندهها هستند. از دید ِ او، جنگلها باید بریده شوند، حتّا اگر به بهای ِ نابودی ِ پرندهها باشد، چرا که همهی ِ آدمها ناگزیر باید بتوانند همچنان خرج ِ خانوادههای ِ خود را درآورند. فرانک و فیلیشیا هر یک احتمالاً در بارهی ِ آن دیگری چنین نگاهی دارند که «او چهگونه میتواند چنین بیاندیشد؟». چنین نگاهی فقط یک گام دورتر از این دیدگاه است که «او چرا چنین است؟ چه مشکلی دارد؟». اگر چنین نگاههایی به همدمتان دارید، احتمال ِ بسیار کمی دارد که در کنار ِ چنان دیدگاههایی چنین نیز بیاندیشید که «ولی من واقعاً او را به خاطر ِ داشتن ِ آن دیدگاه ِ خلوچلوار-اش ارجمند میدانم». منطق میگوید که میشود آدمها این سه چیز را یکجا بیاندیشند، ولی چنین چیزی رخ نمیدهد. آدمها چنین ساختیافتهگی ِ روانیای ندارند. کار ِ فرانک و فیلیشیا بسیار آسانتر میشد اگر هر دو سرسپردهی ِ پرندهها یا شغلها بودند.
اکنون، شوربختانه، چنین نتیجهای نمیتوان گرفت که همانند بودن به همدمتان در سویههای ِ سازگاری ضمانتی است بر این که همدمتان به شما ارج نهد. اگر همدمتان یکی از آن آدمهایی باشد که باید بر همه، از جمله جفتاش، احساس ِ برتری کند، هر اندازه هم که سازگار باشید، چیزهایی خواهد یافت تا شما را در آن باره خوار و کوچک بشمارد. در این شکل ِ محدود، ارجمندی از جنس ِ شخصیت ِ اخلاقی است و نه همانندی: حتّا اگر شما دو نفر آن اندازه سازگار باشید که ارجمندی ِ میان ِ شما بتواند دو-سره باشد، همدم ِ با شخصیت ِ اخلاقی ِ سست شاید نتواند شما را ارجمند ببیند.
۶. حرف ِ شما انگار این است که آدمها معمولاً همدمهای ِ زناشوییشان را به دلیلهایی میبرگزینند که به نسبت سطحی، عرفی، و از روی ِ فشار ِ اجتماعی اند. ولی آیا این گزینشها به دلیلهای ِ ژرف، ناخودآگاه، و روانشناسانهای نیست که از زخمهای ِ روانیای ریشه میگیرند که آدمها در کودکی از آنها رنج برده اند؟
خیر – دستکم بیشینهی ِ اکثریّت ِ بزرگی از ما، که در اصل سلامت ِ ذهنی ِ خوبی دارد، این چنین بر نمیگُزیند. ما چنین نمیبرگزینیم چرا که زخمی نیستیم. شاید چنین چیزی برای ِ شما شگفتآور باشد، چرا که آدمهای ِ زیادی ادّعا میکنند که ما همهگی زخمی هستیم. ولی چنین نیست. واقعیت این است که چه بزرگسالان و چه کودکان به شیوهای به تیرهروزی و روانگزیدهگی میواکنشند که در آن شیوه اصل بر واگشتپذیری تابآوری است نه آسیبپذیری. بیشتر ِ کودکانی که تجربهی ِ رویدادهای ِ روانگزا یا پدر-مادری ِ پایینتر از استاندارد را از سر میگذرانند زخمجای ِ روانی ِ پایداری از خود نشان نمیدهند.(۳)
مثلاً، پژوهش بر روی ِ کودکان ِ طلاق مدرک ِ نیرومندی برای ِ واگشتپذیری به دست میدهد. تجربهی ِ طلاق ِ پدر-مادر برای ِ بیشتر ِ کودکان بسیار روانگزا است. و کودکان ِ طلاق نسبت به کودکان ِ نا-طلاق نرخ ِ بالاتری از مشکلهای ِ جورگشت جور شدن را در بزرگسالیشان دارند. ولی تنها کمینهی ِ اقلّیت ِ کوچکی از کودکان ِ طلاق اند که از این زخمجایهای ِ پایدار رنج میبرند. باقی ِ آنها، به گفتهی ِ استاد ِ بزرگی در این زمینه، «افراد ِ واقعاً-کاردانی میشوند که در بازهی ِ نرمالی از جورگشت کارکرد مییابند».(۴) اگر روانگزیدهگیهایی مانند ِ طلاق به راستی زخمهای ِ روانی بر روی ِ بیشتر ِ کودکان نمیگذارند، شگفتآور خواهد بود اگر تیرهروزیهای ِ کمتر-روانگزای ِ دیگر چنین باشند. ([افسانهی ِ «ما همهگی زخمی هستیم» نسخههای ِ گوناگونی دارد که] نسخهی ِ دلبند ِ من این است که ما مردان، ما مردانی که در بسیاری چیزها امتیازهای ِ ویژهای داریم، با این همه زخمی هستیم چرا که در سالهای ِ رشد به ما آموخته اند که احساسهایمان را به کسی نگوییم. وای چه تیرهروزی و مصیبتی! مرا به حال ِ خود-ام بگذارید!)
البتّه، درست است که برخی از آدمهایی که روانگزیده اند، و در نتیجه از زخمهای ِ پایداری رنجیده اند، همسرانشان را بر پایهی ِ آن زخمها بر میگزینند. مثلاً، زنی که بارها پدر-اش به او تجاوز کرده بود زمانی به من گفت، «من با جیم به این دلیل زناشوییدم که میدانستم او هرگز به من آسیب نمیزند». و حتّا آدمهایی که از بدرفتاریهای ِ پدر-مادرشان کاملاً هم روانگزیده نشده اند جفتشان را با یاد ِ آن بدرفتاری میبرگزینند.
آدمهایی با مشکلهای ِ روانشناختی ِ بزرگ گویا بیش از آدمهای ِ با سلامت ِ ذهنی جفتشان را بر پایهی ِ آن مشکلها میبرگزینند. مثلاً، روشن است که آدمهایی با پریشانحالی ِ مزمن ِ جدّی با نرخی بیش از آن چه میتوان در حالت ِ تصادفی انتظار داشت با همدیگر میزناشویند. چرایی ِ آن هم ساده است. هنگامی که دچار شدن به افسردهگی ِ مزمن چندان احتمال ِ بالایی ندارد – به ویژه اگر افسردهگی در نخستین سالهای ِ کودکی آغاز شده باشد، همچنان که معمولاً چنین است – رنگ ِ افسردهگی بر همهی ِ جنبههای ِ چشمانداز ِ آدمها مینشیند: این که خودشان را چهگونه میبینند، جهان را چهگونه میبینند، رابطههای ِ میانفردی را چهگونه میتجربند، در بارهی ِ آینده چهگونه میاندیشند. پس هنگامی که دو آدم با افسردهگی ِ مزمن همدیگر را میبینند، معمولاً به این نکته پی میبرند که سطح ِ بالایی از فهم ِ دو-سره را بر پایهی ِ بدبختی ِ مشترکشان دارند. (با این همه، باید به یاد داشت که این بدبختی ریشههای ِ ژنتیک ِ بزرگی دارد و پیآمد ِ بدرفتاری ِ پدر-مادر نیست.) آنها خودشان را در چیزهایی همپندار میبینند که با کسی که از افسردهگی ِ همه-عمر رنج نبرده است، نمیتوانستند چنین همپنداریای را داشته باشند. ولی حتّا میان ِ این آدمهایی که زندهگیها و چشماندازشان زیردست ِ فرمانروایی ِ مشکلهای ِ ذهنیشان قرار گرفته است، تنها کمینهی ِ اقلّیت ِ کوچکی به سوی ِ هم کشیده میشوند و بر آن پایه میزناشویند.
پند ِ این داستان این است که برای ِ بقیهی ِ ما، که در اصل سلامت ِ ذهنی داریم، و گرفتاریهای ِ روانشناختیمان به نسبت کوچک-اندازه هستند و اثر ِ بزرگی بر رفتار و چشماندازمان ندارند، احتمال ِ بسیار کمی دارد که گزینش ِ جفتمان از آن گرفتاریها سرچشمه بگیرند. به ویژه هنگامی که میبینیم معیارهای ِ فراوان ِ دیگری هستند که بر پایهی ِ آنها میتوانیم به سوی ِ هم کشیده شویم، و تصمیم به زناشویی با همدیگر بگیریم، این ایده که گرفتاریهای ِ ما میتوانند همهی ِ آن چیزها را زیر ِ پا بگذارند شدنی به نظر نمیرسد.
در بارهی ِ آن چه من گویا میخواستم بگویم حق با شما است. همان گونه که ما انسانها واگشتپذیر ایم، نرمشپذیر هم هستیم. ما آن اندازه نرمشپذیر ایم که آدمهای ِ بسیار گوناگونی را به اندازهای پرکشش ببینیم که عاشق ِ آنها شویم و با آنها بزناشوییم. آن نرمشپذیری در میانکنش با درنگرشهای ِ ملاحظههای ِ عرفی و برآمده از فشار ِ اجتماعی، همراه با میزان ِ زیادی از بخت و شانس، دست به دست ِ هم میدهند تا روشن شود که ما سرانجام با چه کسی میزناشوییم.
۷. در توضیحتان از سویههای ِ سازگاری، هیچ چیزی در بارهی ِ شخصیت ِ آدمها نمیگویید. زخمهای ِ روانی به کنار، آیا شخصیت ِ آدمها نباید جفت-و-جور باشد تا با هم سازگار باشند؟
این پرسش ِ بسیار بااهمّیت و پیچیدهای است. پاسخ ِ کوتاه به آن آری است، به یک معنا، شخصیت ِ آدمها باید جفت-و-جور باشد تا آنها سازگار باشند. ولی پاسخ ِ کامل پاسخی بلند است و چندین بخش دارد:
الف) نخست، بیآیید سرراست برویم سراغ ِ این که «شخصیت» چه معنایی برایمان دارد. معنای ِ آن برای ِ ما یکروندی در رفتار ِ شخص در گسترهای از وضعیتها است که در هر یک از آن وضعیتها برخی از صفتهای ِ شخصیتی ِ ویژه میتوانند نقشآفرین باشند. در واقع، ما صفت ِ شخصیتی ِ شخص را آشکارا نمیبینیم، زیرا آن صفت، هر چه که باشد – «راستگو»، «پیراسته»، «پایا»، و دیگر چیزها – فقط عمومیتبخشیای است که ما از تماشای ِ آن شخص در گسترهای از وضعیتها میسازیم. پس، اگر ما ببینیم که خانهی ِ مردی همیشه آراسته است، که لباساش همیشه اتو-کشیده است، که هرگز خرده کاغذی در ماشیناش نیست، و این که میز ِ کار-اش هرگز در-هموبر-هم نیست، آن مرد را «پیراسته» مینامیم. اگر او در برخی از وضعیتها پیراسته باشد ولی در دیگر وضعیتها نباشد – یعنی وقتی آن سطح از یکروندی در رفتار-اش نباشد – شاید چندان میل نداشته باشیم بگوییم که پیراسته بودن یکی از ویژهگیهای ِ اصلی ِ شخصیت ِ او است.
گاهی راحتتر و آگاهیبخشتر است که خودمان و دیگران را با توصیفهای ِ شخصیتی توصیف کنیم، ولی گاهی بهتر است در بارهی ِ رفتارهای ِ خاص در وضعیتهای ِ خاص حرف بزنیم. مثلاً، راحتتر و آگاهیبخشتر است که آدمها را پیراسته توصیف کنیم اگر آنها یکروند پیراسته باشند. و برای ِ برخی دیگر از پیکرپارههای ِ جزءهای ِ سویهی ِ کرداری سودمندتر است که در باهی ِ خودتان و همدمتان از زاویهی ِ شخصیتی بیاندیشید. ولی دشوار بتوان یک واژه یافت که دیگر جنبههای ِ آدمها را توصیف کند – مثلاً، نگرشها و عادتهای ِ گوناگونی که آدمها در بارهی ِ پول دارند. آسانتر است که در بارهی ِ رفتارهای ِ خاصّی مانند ِ پسانداز ِ پول یا بازپرداخت ِ کلّ ِ ترازهای ِ کارت ِ اعتباری حرف بزنیم.
ب) شاید کسی صفتهای ِ شخصیتی ِ شگفتآوری داشته باشد، صفتهایی که اگر آن شخص را با کسی بسنجید که آنها را ندارد، او را همدمی خواستنیتر برای ِ هر کسی سازد. ولی آن صفتهای ِ شخصیتی ناگزیر آن شخص را جفت ِ خوبی برای ِ شما نمیسازد. به شش مورد ِ نخستی بیاندیشید که در قانون ِ پیشآهنگی آمده است – که همهی ِ شما پیشآهنگها، همچون من، سالها پس از دریافت ِ آخرین نشان ِ شایستهگیتان هنوز به یاد دارید. حالا همه با هم: «اعتمادپذیر، وفادار، یاریگر، دوستانه، آدابدان، مهربان». شخصی که همهی ِ این چیزها هست – و، چیزهایی از این دست مانند ِ با-فکر، درنگرشگر باملاحظه، آسانگیر، و بخشاینده – نسبت به شخصی بدون ِ این صفتها همدم ِ بهتری برای ِ هر کسی خواهد بود. ولی اگر آن شخص استانداردهایاش در پیراستهگی با شما فرق داشت، نگرشها و عادتهایاش در بارهی ِ پول، علاقهها و پسندهایاش، ارزشها و آرزوهایاش، و نگرشهایاش در بارهی ِ سکسینهگی با شما فرق داشت، پس با وجود ِ همهی ِ ویژهگیهای ِ شخصیتی ِ شگفتآور ِ او (و شما) جفت ِ خوبی برای ِ شما نخواهد بود. در این حالت، هیچ پایهای برای ِ شما دو نفر نخواهد بود تا بر آن پایه همدیگر را آریگویید، و بنا بر این همدیگر را دوست داشته باشید – برعکس ِ این حالت که به راستی تنها به این دلیل شیفتهی ِ همدیگر شده اید که هر دو آدمهای ِ خوبی هستید.
پ) در مورد ِ برخی از صفتهای ِ شخصیتی، در واقع اگر دو همدم چندان خوب با هم جفت-و-جور نباشند سودمندتر است. (این نکتهای است که در همهی ِ دیگر کتابهای ِ حوزهی ِ زناشویی و رابطه گفته میشود، و احساس ِ خوبی دارم که سرانجام میتوانم بر سر ِ چیزی با آنها همنوا باشم.) اگر یکی از دو همدم در بارهی ِ خرید ِ چیزها تکانشی باشد، و شخص ِ دیگر دوراندیشتر باشد، شاید کشمکش ِ بیشتری نسبت به زوجی داشته باشند که هر دو همدم تکانشی هستند، ولی آنها احتمالاً سرانجام زوج ِ بهتری از آب در میآیند. همچنین، اگر همدمتان تواناییهای ِ شخصیتیای دارد که شما ندارید، این فرصت را دارید که با تقلید آن تواناییها را رشد دهید. مثلاً، کلاید، به گفتهی ِ خود-اش، «یک بدبین ِ ذاتی» بود. این موضوع همیشه ایستادهگی در برابر ِ ناکامی را برای ِ او دشوار ساخته بود. چه جستوجوی ِ کلیدهای ِ گمشده بود و چه سرنخهای ِ شغلی، او خیلی زود وا میداد. زن ِ کلاید، ماییسی، برعکس بود: یک خوشبین ِ جاودانه که هرگز در کاری وا نمیداد. کلاید، پس از اندک-زمانی با ماییسی بودن، دید که کمابیش همیشه ایستادهگی ِ ماییسی جواب میداد، پس با خود-اش گفت که او هم باید چنین چیزی را بیآزماید. هر گاه به نقطهای میرسید که به اندازهای ناکام بود که دیگر میخواست وادهد، از خود-اش میپرسید، «اگر ماییسی بود چه کاری انجام میداد؟» و چنین کاری را انجام میداد، هر چه که بود (حتّا اگر از انجام ِ آن احساس ِ خوبی نداشت چرا که بسیار بدبین بود)، و بیشک میتوان گفت، ایستادهگی برای ِ او هم مثل ِ ماییسی پاسخگو بود.
برای ِ دو همدم ناهمسان بودن سودمند است – همچنان که ناچار چنین اند، دستکم در برخی چیزها – ولی فقط تا زمانی که این ناهمسانیها بیش از آن که قاعده باشند استثناء باشند. ولی اگر ناهمسانیها به جای ِ استثناء بودن قاعده باشند، کشمکش ِ بسیار زیادی خواهد بود و نخواهید توانست از ناهمسانیهای ِ شخصیتیتان سود ببرید.
ت) همپندار بودن، که برای ِ داشتن ِ حسّ ِ همنشینی و همنفسی در زناشویی کلیدی است، دقیقاً از جنس ِ شخصیت نیست. بلکه بیشتر از جنس ِ چشماندازها، باورها، و نگرشها است. دو آدم میتوانند شخصیتهای ِ ناهمسان داشته باشند و با این همه همپندار باشند. یکی از شما شاید دوراندیش، جزئیگرا، دقیق، و جدّی باشد؛ دیگری میتواند بیپروا و تکانشی، و کاملاً برعکس ِ جزئیگرا یا دقیق باشد. با این همه شما دو تن جهان را بسیار همسان میبینید و به آن میواکنشید. ارزشهای ِ شما همانند اند، گرایشهای ِ معنویتان همانند اند، دیدگاههایتان در بارهی ِ موضوعهای ِ اجتماعی ِ بااهمّیت همانند اند، و چیزهایی که بیش از هر چیزی در زندهگیتان سرسپردهی ِ آنها اید همانند اند.
این که جهان را چهگونه میبینید، و چهگونه به آن میواکنشید، نمیتواند به فهرستی از صفتهای ِ شخصیتی فروکاسته شود. سازههای ِ عاملهای ِ دیگری تعیینگر ِ پندار ِ شما هستید: تجربههایی که داشته اید، اثرهایی که از خانواده و دیگر آدمهای ِ بااهمّیتتان هنگام ِ بزرگ شدن گرفته اید، کتابهایی که خوانده اید، و بسیاری چیزهای ِ دیگر. به همین دلیل است که دو آدم میتوانند شخصیتهای ِ همانند داشته باشند و با این همه همپندار نباشند. و به همین دلیل است که دو همدم با شخصیتهای ِ سرتاپا ناهمسان میتوانند همپندار باشند.
۸. ولی از آن جا که مردان و زنان به اندازهای ناهمسان اند که گویی از سیّارههای ِ ناهمسانی آمده اند، آیا اصلاً میشود که کسی با جنسیت ِ مخالف را یافت که به راستی همانند ِ شما باشد؟
همیشه در این باره حرفهای ِ زیادی در میان بوده است، چیزهایی مانند ِ:
مردان و زنان نه تنها ناهمسانانه میارتباطند بلکه آنها ناهمسانانه میاندیشند، میاحساسند، میدریابند، میواکنشند، میپاسخند، میعشقند، مینیازند، و میسپاسگزارند.(۵)
به گمان ِ من چنین نیست. الویرا مادیگان را به یاد دارید؟ سو (همسر-ام) با مردی به تماشای ِ آن رفت که آن فیلم را عاشقانه دوست داشت. خب حالا پس چه کسی از چه سیّارهای است؟
نخستین مشکل ِ بزرگ ِ ایدهی ِ «سیّارههای ِ ناهمسان» این است که مردان و زنان را قالبگون میبیند. موضوع تنها این نیست که مردان، یا حتّا بیشتر ِ مردان، از این دید که چهگونه میاندیشند، احساس میکنند، عشق میورزند، و از این دست چیزها همهگی یک شیوه دارند و زنان، همچون یک گروه، همهگی شیوهی ِ دیگری دارند. واقعیت این است که مردان در همهی ِ این چیزها ناهمسان اند، و زنان نیز چنین اند. پس، ناسنجیده و بیپروایانه است که بگوییم «مردان چنین اند» و «زنان چنان اند». برخی از هر گروه میتوانند چنین یا چنان باشند ولی بسیاری دیگر نیستند.
و با این که بیشک مردان و زنان در بسیاری چیزها، از جمله برخی چیزهای ِ بااهمّیت، ناهمسان اند، این ایده که آنها به اندازهای ناهمسان اند که گویی از سیّارههایی ناهمسان اند بیش از اندازه گزافهگویانه است. اگر به پژوهشهای ِ علمیای بنگرید که در بارهی ِ ناهمسانیهای ِ میان ِ مردان و زنان در رابطهها انجام شده است، خواهید فهمید که، با این که به طور ِ میانگین ناهمسانیهای ِ کوچک تا میانهای میان ِ مردان و زنان در برخی سنجهها هست، آنها سرشار از همانندی میان ِ مردان و زنان در بسیاری از سنجههای ِ دیگر هستند. و حتّا در نمونههایی که ناهمسانیهای ِ میانگینی میان ِ دو جنس دیده شده است، همپوشانی ِ چشمگیری میان ِ دو گروه هست. یعنی، به دلیل ِ ناهمسانیهای ِ فردی ِ گسترده میان ِ مردان در یک گروه و میان ِ زنان در یک گروه، مردان ِ فراوانی را خواهید یافت که نمرهیشان بیشتر همانند ِ برخی از زنان است تا دیگر مردان، و، همچنین، زنانی که نمرهیشان بیشتر همانند ِ برخی مردان است تا دیگر زنان. و مردان و زنانی که چنین پاسخی میدهند اِوا-خواهر یا داشمشتی نیستند. آنها به عنوان ِ مردان ِ سراپا مردینه و زنان ِ سراپا زنینه در خیابان برایتان شناساییپذیر اند.(۶)
حتّا هنگامی که ناهمسانیهای ِ جوهری ذاتی میان ِ گروه ِ مردان و گروه ِ زنان یافت میشوند، ما باید مراقب باشیم و از خود بپرسیم که آیا اینها به دلیل ِ ناهمسان بودن ِ مردان و زنان در چیزهایی ژرف و اساسی است، یا به دلیل ِ چیزی دیگر. مثلاً، برخی از پژوهشها چیزی را درستشمرده اند که بسیاری از ما به آن باور داریم (و شاید هم به راستی درست باشد): این که، برای ِ زنان، سکس بیشتر به معنای ِ عشق و پیوند است، با این حال برای ِ مردان، سکس بیشتر به معنای ِ سکس است. ولی بیآیید به این پژوهش درنگریم: آزمایشگر از مردان و زنان ِ همدست ِ خود خواسته بود که سراغ ِ غریبههایی از جنس ِ مخالف بروند و به آنها پیشنهاد دهند (بله درست حدس زدید، پیشنهاد ِ رفتن به مکان ِ آن همدست برای ِ داشتن ِ سکس). مردان بیشتر از زنان این پیشنهاد را پذیرفتند. و این نشان میدهد که برای ِ مردان سکس به معنای ِ سکس است و برای ِ زنان به معنای ِ سرمایهگذاری ِ عاطفی و دلبستهگی، درست است؟ نه، شاید هم نه. هِی، مرد ِ بزرگ، آیا تو هرگز نگران ِ کتک خوردن و/یا گرفتار ِ تجاوز شدن از سوی ِ زنی که در میکده یا مهمانیای میبینی هستی؟ پس این واقعیت که مردان بیشتر از زنان آن پیشنهاد را پذیرفتند شاید به راستی به دلیل ِ نگرانیهایی در بارهی ِ ایمنی است که زنان (به حق) دارند و مردان ندارند، نه به دلیل ِ برخی ناهمسانیهای ِ اساسی در این که مردان و زنان چه احساسی در بارهی ِ سکس دارند.
یافتههای ِ پژوهشیای که سایهی ِ جدّیترین بدگمانی را بر ایدهی ِ «سیّارههای ِ ناهمسان» میاندازد آنهایی هستند که به دوستیهای ِ میان ِ مردان و زنان ربط دارند. اگر ایدهی ِ «سیّارههای ِ ناهمسان» درست بود – اگر مردان و زنان به راستی آن اندازه در چهگونه ارتباطیدن، اندیشیدن، دریابیدن، واکنشیدن، پاسخیدن، عشقیدن، و از این دست چیزها ناهمسان بودند – ما نباید چنین چیزی میدیدیم که مردان و زنان همچون دوست با همدیگر ارتباط بگیرند. آنها چهگونه میتوانستند دوست باشند وقتی که هیچ پایهای برای ِ فهم ِ دو-سره نیست؟ با این همه پژوهشها نشان میدهند که نه تنها مردان به راستی دوستیهای ِ نا-سکسی ِ نزدیکی با زنان دارند، بلکه همدلی و نزدیکی ِ عاطفی ِ بیشتری در دوستیهایشان با زنان نسبت به دوستیهایشان با مردان میتجربند، و بنا بر گزارشهایشان آنها از سوی ِ زنان بیش از دیگر مردان فهمیده میشوند. برخی از مردان دقیقاً به همین دلیلها، هنگامی که در بحران اند، در جستوجوی ِ زنی برای ِ حرف زدن اند. همهی ِ این یافتهها در تناقض با این ادّعا است که مردان و زنان آن اندازه ناهمسان اند که گویی از سیّارههایی ناهمسان آمده اند.(۷)
پس چرا ایدهی ِ «سیّارههای ِ ناهمسان» چنین خریدار داشته است؟ به گمان ِ من دو دلیل دارد. نخست، ناهمسانیهای ِ بدیهی، ولی سطحی ِ، فراوانی میان ِ گروه ِ مردان و گروه ِ زنان هست، و برخی از این ناهمسانیها واقعاً سرچشمهی ِ مشکلهایی میان ِ تکتک ِ مردان و زنان میشوند. مردانی که سراسر ِ آخرهفته را به تماشای ِ فوتبال میگذرانند بدیهیترین مثال است. چنین ناهمسانیهایی سرچشمهی ِ این میشوند که مردان و زنان ناهمسانتر از چیزی که به راستی هستند بنُمایند.
دلیل ِ دوم، و بااهمّیتتر، این است: بسیاری از تکتک ِ مردان و زنانی که با شخص ِ اشتباه زناشوییده اند خیلی زود به این تجربه میرسند که آنها و همدمشان بسیار ناهمسان اند. آنها نمیتوانند بفهمند که همدمشان چهگونه میتواند آن همه ناهمسان از آنها بیاندیشد و چنان پاسخ ِ عاطفیای داشته باشد. و پس از آن، فرآیند ِ قطبش که بسیار در زوجهای ِ ناخشنود رخ میدهد فقط بزرگنمایی ِ آن ناهمسانیها را میافزاید. مرد هر چه بیشتر در این باره سخن میگوید که بازی ِ امروز چه اندازه اهمّیت داشت، زن بیشتر در این باره سخن میگوید که فوتبال تا چه اندازه احمقانه و ناچیز است. دو همدم (گذشته از سرخورده، رنجیده، و خشمگین بودن) به کلّی خودشان را گمگشته از همدیگر میبینند. پس هنگامی که کسی از راه میرسد و میگوید، «هی، نگران نباش. مردان و زنان بسیار ناهمسان اند، آنها همیشه در اصل برای ِ هم رازناک اند»، چنین سخنی پیامی یقینبخش است. این زوج میتوانند آسوده با خود بیاندیشند، «فقط ما نیستیم، همه همین طور اند». یک جور یکراستایی در این جا میان ِ ایدهی ِ «سیّارههای ِ ناهمسان» و ایدهی ِ «زناشویی کار ِ سختی است» دیده میشود: هر دو یک جور راحتی به آدمهای ِ زناشوییدهی ِ ناخشنود میدهند. آدمها در زناشوییهای ِ ناخشنود شاید بتوانند درد ِ خود را با این اندیشه بیآرامند که مردان و زنان از سیّارههای ِ ناهمسانی اند. ولی آدمها در زناشوییهای ِ خشنود میدانند که ما همهگی زمینی هستیم.
۹. اگر من و همدمام از گروههای ِ قومی، نژادی، یا دینی ِ ناهمسانی باشیم چطور؟ آیا به این معنا است که ما نمیتوانیم در سویههای ِ سازگاری به اندازهای همانند باشیم که به خوبی با هم جفت-و-جور شویم؟
نه، اصلاً. زناشوییهای ِ آمیختهی ِ نژادی یا دینی یا قومی ِ بسیاری هستند که دو همدم بسیار سازگار اند. مشکلهای ِ این زناشوییها معمولاً از بیرون از زناشویی سرچشمه میگیرند: پیشداوریهای ِ عضوهای ِ خانوادهی ِ خونی، و پیشداوریهای ِ جامعه در شکل ِ گستردهتر. این پیشداوریها فشار ِ افزودهای بر زناشویی میآورند و نسبت به همدمهایی که درون ِ گروه ِ اجتماعی ِ خود زناشوییده اند سطح ِ بالاتری از کنار آمدن را از دو همدم میطلبد. به گمان ِ من بیش از حد به اهمّیت ِ ناهمسانیهای ِ دینی، قومی، و نژادی در زناشویی پرداخته شده است.
در واقع، آدمها میتوانند چیزهایی را که در نتیجهی ِ قوم یا دین ِ مشترکشان با هم به اشتراک دارند با سازگاری ِ حقیقی اشتباه بگیرند. هنگامی که با کسی میانکنش دارید که همان ریشههای ِ شما را دارد آشنایی ِ آشکاری در کار هست که احساس ِ بسیار آسودهتری به شما میدهد، ولی آن آشنایی بر پایهی ِ چیزهایی سطحی است، چیزهایی مانند ِ آشنایی با غذاهای ِ قومی ِ یکسان، فهمیدن ِ جکهای ِ درونگروهی، و توانایی ِ بهکارگیری ِ اصطلاحهایی از زبانی خارجی. شما دو نفر شاید بتوانید به دلیل ِ ریشههای ِ فرهنگی ِ مشترکتان از سرخوشی ِ همفهمیهایی که دارید بهرهمند شوید. ولی به این معنا نیست که شما دو نفر خود-به-خود ارزشها، علاقهها، واکنشها، یا حتّا چشماندازهای ِ معنوی ِ یکسانی خواهید داشت. در واقع، شما دو نفر شاید حتّا ناهمنواییهایی بر سر ِ چیزهایی که به ویژه با قوم یا دین ِ مشترکتان ارتباط دارند داشته باشید.
به دوستان ِ بسیار خوبتان بیاندیشید. برای ِ من شگفتآور نخواهد بود اگر دستکم یکی از آنها ریشههای ِ قومی یا دینی ِ سراپا ناهمسانی از شما داشته باشد.
۱۰. در بارهی ِ ناهمسانیهای ِ سنّی چطور؟
من هیچ مدرکی ندیده ام که ناهمسانیهای ِ سنّی، به خودی ِ خود، جلوی ِ سازگار بودن ِ آدمها را بگیرد. ولی حسّ ِ من این است که، فراتر از مرزهای ِ معیّنی، میتوانند مشکلساز باشند. موضوع تنها این نیست که با آهنگها و برنامههای ِ تلویزیونی ِ یکسانی آشنا نیستید، اگرچه حتماً این بخشی از موضوع است. ناهمسانیهای ِ سنّی میتوانند مشکلی واقعی باشند اگر به اندازهای زیاد باشند که دو همدم را در مرحلههای ِ گوناگونی از زندهگی قرار دهند. گستردهترین مثالی که من بارها و بارها دیده ام، هنگامی است که زنی در دههی ِ سی ِ خود با مردی میزناشوید که در پایان ِ دههی ِ چهل ِ خود یا پیرتر است. زن بچّه میخواهد و مرد نمیخواهد – یا به این دلیل که مرد احساس میکند زیادی پیر است («ببین، زمانی که بچّه هجده ساله شود، من هفتاد ساله خواهم بود») یا به این دلیل که او پیشاپیش بچّههای ِ خود-اش را داشته است. مثال ِ دیگر هنگامی است که زنی در سالهای ِ پایانی ِ دههی ِ سی یا آغاز ِ چهل-و-اندی سالهگی ِ خود بسیار به شغلاش پایبند است، با این همه شوهر ِ بسیار پیرتر-اش دارد از دنیای ِ کاری جدا میشود و رو به بازنشستهگی میرود. او میخواهد به شهر و روستای ِ گرمی برود تا بتواند هر روز گلف بازیکند، و از زناش میخواهد با او بازیکند. زن هنوز نمیخواهد گلف بازیکند؛ او میخواهد کارکند.
ولی استثناءهایی هم هستند. یک زوج را میشناسم که مرد بسیار پیرتر از زن است، و دستکم در چند چیز در مرحلهی ِ گوناگونی از زندهگی هستند، با این وجود سازگاری ِ شگفتانگیزی با هم دارند. سرانجام، آن چه اهمّیت دارد خود ِ ناهمسانی ِ سنّی نیست، بلکه اثرهای ِ ناهمسانی ِ سنّی بر اندازهی ِ نزدیکی ِ دو همدم در سه سویهی ِ سازگاری است. (ویلیام جیمز، به عنوان ِ نخستین، و احتمالاً بزرگترین، روانشناس ِ امریکایی زمانی گفت، «ناهمسانیای که هیچ ناهمسانیای نسازد ناهمسانی نیست».) پس چیزی که نباید از آن چشم بردارید ناهمسانی در سنّتان نیست، بلکه اندازهی ِ سازگاریتان است.
۱۱. آیا تنها یک شخص ِ درست برای ِ من هست؟
نه، آدمهای ِ زیادی آن بیرون هستند که میتوانند همان شخص ِ درست برای ِ شما باشند. همهگی ِ آنها در چیزهای ِ گستردهای ناهمسان اند که به رابطهیتان با هر یک از آنها رنگ و بویی جدا از آن دیگریها میدهد. یکی از آنها میتواند در کار ِ، مثلاً، مسابقهی ِ اتومبیلرانی ِ استوک باشد؛ دیگری شاید در کار ِ قایقرانی. ولی اگر هر یک از این آدمها، در کل، در سویههای ِ سازگاری با شما بسیار همانند باشند، هر کدام به یک اندازه همان آدم ِ درست برای ِ شما خواهد بود؛ اگرچه زندهگی با کسی که در کار ِ مسابقهی ِ اتومبیلرانی ِ استوک است بسیار فرق دارد با زندهگی با کسی که قایقران است. به گمان ِ من آدمها گویی آن توپهای ِ آینهای ِ پر-از-تراش هستند که نور را در کلوبهای ِ شبانه میبازتابند. هر یک از ما تراشهای ِ بسیار فراوانی مانند ِ آن دارد. و اگر کسی در شمار ِ سرنوشتسازی از این تراشها با ما جور باشد، میتواند برای ِ ما همان آدم ِ درست باشد. ولی حتماً نباید ترکیب ِ ویژهای از تراشها باشد. فقط باید شمار ِ بسندهای از آنها باشد.
اگر شما با یکی از این آدمهای ِ درست بزناشویید، و زمان ِ بلندی زناشوییده بمانید (همچنان که احتمالاً خواهید ماند)، شاید، جایی و زمانی، یکی از آن دیگر آدمهای ِ درست را ببینید – کسی که با او هم میشد بزناشویید و خشنود باشید، البتّه اگر نخست او را میدیدید. این تجربه تجربهای عجیبوغریب است. شما با خودتان میگویید، «آها، من میتوانستم با این شخص بزناشویم، و همه چیز واقعاً جور ِ دیگری میشد، ولی همین حالا هم همه چیز خوب است». شما چنین چیزی را با آرزویی سوزناک برای ِ آن آدم ِ درست ِ دیگر نمیگویید، چرا که با آن آدمی که زناشوییدید خشنود هستید. با این وجود ولی نمیتوانید از این احساس ِ نیشگون-مانندی هم که از سر ِ کنجکاوی است بپرهیزید.
۱۲. آیا یافتن ِ یکی از این آدمهای ِ درست کار ِ دشواری نیست، همچون تلاش برای ِ یافتن ِ سوزنی در انبار ِ کاه؟
چنین کاری کمی دشوارتر از زناشوییدن با یکی از بسیاری از آن آدمهای ِ اشتباهی است که آن بیرون اند، ولی آن چنان هم دشوار نیست. آدمها همواره آدم ِ درست را مییابند، و آنها را در همان جاهایی مییابند که آدم ِ اشتباه را مییابند. یعنی، آنها آن آدم ِ درست را میان ِ آدمهایی مییابند که شانسیشانسی با هم روبهرو میشوند: در همسایهگیشان، در مدرسه، در دفتر یا دیگر محلهای ِ کارشان، در کلیسایشان. یا به شکلی سراپا-شانسی همدیگر را میبینند. من کلارک و مگی را هنگامی دیدم که کم-و-بیش شصت ساله بودند و سی و پنج سالی بود که با خشنودی زناشوییده بودند. شگفتزده از این که آنها آن همه جفت-و-جور اند، از آنها پرسیدم که چهگونه با هم آشنا شدند. مگی از خنده ترکید و پاسخ داد، «او داشت از کشتیاش بیرون میرفت. [هنگام ِ جنگ ِ جهانی ِ دوم] من با چند نفر از دوستانام (دختر) بیرون بودم. در میدان ِ تایمز مرا سوار کرد (بلند کرد)!». زوج ِ دیگری میشناسم که جفت-و-جوری ِ شگفتآوری دارند و در هواپیما با هم آشنا شدند. مرد از مراسم ِ خاکسپاری داشت به سوی ِ خانه میبرگشت. چه میشد اگر عزیز-اش یک هفته زودتر یا دیرتر مرده بود؟ یا چه میشد اگر در راهبندان ترافیک گرفتار میشد، پرواز-اش را از دست میداد، و باید پرواز ِ بعدی را میگرفت؟ منظور ِ من از بخت و شانس را میفهمید که؟
یافتن ِ آدم ِ درست کمابیش همه جا شدنی است، چرا که شما در جستوجوی ِ یک جور الگوی ِ یک-در-میلیون از همانندیها نیستید. شما تنها در جستوجوی ِ همانندی ِ کلّی ِ بسندهای در تنها سه سویهی ِ سازگاری هستید، که میتواند از هر یک از بیشمار الگوی ِ گوناگون پدید آید.
شاید برایتان شگفتآور باشد که هر جایی که باشید میتوانید کسی را بییابید که برای ِ شما همان آدم ِ درست است، ولی چنین چیزی واقعاً رخ میدهد. گاهی آدمها آن آدم ِ درست را از سایتهای ِ دوستیابی ِ رایانهای یا از آگهیهای ِ بهدقّت-نوشتهشدهی ِ نازناشوییدهها مجرّدها مییابند. ولی معمولاً در مسیر ِ زندهگی ِ روزانهیشان با آن آدم ِ درست روبهرو در میآیند. دوست ِ من، فِرِدی، پس از طلاقاش، آگهی ِ نازناشوییده مجرّدی داد، به آگهیهای ِ دیگران پاسخ داد، و با تعداد ِ سرگیجهآور و گستردهای از زنان بیرون رفت. زنی که او سرانجام با او زناشویید آموزگار ِ خصوصی ِ ریاضی ِ دختر-اش بود.
هنگامی که آن آدم ِ درست را مییابیم، حسّی از ناگزیری و گریز-ناپذیری برای ِ ما دارد، و این حس یادآوری ِ این موضوع را دشوار میسازد که دیدار ِ ما پس از زنجیرهی ِ درازی از رویدادهایی پیش آمد که در یک مسیر بودند ولی این رویدادها میتوانستند کاملاً در مسیر ِ دیگری هم پیش روند. هر وقت به این میاندیشم بسیار شگفتزده میشوم که اگر انقلاب ِ مجارستانی ِ سال ِ ۱۹۵۶ رخ نداده بود، من هرگز سو را نمیدیدم؛ یا اگر پدر-مادر ِ او به جای ِ فرار تصمیم به ماندن گرفته بودند، یا به کانادا یا استرالیا رفته بودند، من هرگز او را نمیدیدم. اگرچه، دیر یا زود، با اندکی بخت و شانس، یکی از آن دیگر آدمهای ِ درست برای ِ خود-ام را میدیدم. زندهگی ِ من به شکلی در میآمد که با چیزی که هماکنون هست بسیار فرق داشت – شکلهایی که حتّا در خیال ِ من هم نمیگنجند – ولی حتماً خشنود میشد. پس هر کجا که هستید بخت ِ خوبی برای ِ دیدار با یکی از آن بسیار آدمهای ِ درست برای ِ خود را دارید، مگر این که یک جورهایی مانند ِ زاهدی خلوتنشین باشید. همین که فهمیدید چهگونه به این ارزیابی برسید که کسی یکی از آن آدمهای ِ درست است یا نه، دیگر کاری ندارید جز یک چیز: اصلیترین کاری که باید انجام دهید این است که تا پیش از روبهرو شدن با یکی از آن آدمهای ِ درست، در برابر ِ زناشوییدن با یکی از آن آدمهای ِ اشتباه بیایستید و نگهبانی دهید – در برابر ِ چیزهایی مانند ِ بیتابی، یا ناامیدی، یا در برابر ِ فشار ِ زناشوییدن.