۴
عشق خصوصی است،
زناشویی عمومی است
خیلی از آدمها هنگامی که عشق میورزند، حواسشان هست که هیچ کسی تماشاینده نباشد. هنگامی که آدمها میزناشویند، همیشه کسی تماشاینده است – باید گواه و شاهدی باشد – و معمولاً همه تماشاینده اند. عشق خصوصی است ولی زناشویی عمومی است.
بااهمیّتترین چیز برای ِ فهمیدن در بارهی ِ زناشویی این است که زناشویی رابطهی ِ میانفردی نیست. زناشویی رابطهای قانونی است، و این را فقط کسی به خوبی میداند که طلاق گرفته باشد. (شما نیاز به سند و مجوّزی از دولت برای ِ زناشوییدن دارید، همان گونه که برای ِ رانندهگی به گواهینامه نیاز دارید، هر چند پیش از گرفتن ِ گواهینامهی ِ رانندهگی باید نشان دهید که چیزی در بارهی ِ رانندهگی میدانید.) میتوانید زناشویی را همچون ظرف ِ قانونیای برای ِ گسترهی ِ بیکرانی از رابطههای ِ میانفردی – هم خوب و هم بد – بدانید که میتوانند درون ِ آن ریخته شوند.
فقط دولت نیست که هنگام ِ زناشوییتان دلشوره دارد. فرقهی ِ دینیتان هم چنین است. حتّا اگر مجوّز ِ قانونی هم داشته باشید، از نگاه ِ دینتان زناشوییده نیستید مگر این که بر پایهی ِ آیینها و هنجارهای ِ آن دین بزناشویید.
چرا همهی ِ جهان به گونهای میرفتارند که انگار سهم و بهرهای در زناشوییتان دارند؟ این همه هایوهوی برای ِ چیست؟
زناشویی و جامعه
زناشویی در همهی ِ جامعههای ِ روی ِ کرهی ِ زمین هست. و در جامعههای ِ انسانی هم تا جایی که توانسته ایم تاریخ ِ آنها را بدانیم، بوده است. زناشویی همچون راهی برای ِ کنترول ِ زادآوری ِ انسان و سامان بخشیدن به آن پدید آمد: راهی برای ِ روشن ساختن ِ این که چه کسی پاسخگوی ِ مراقبت از هر کودک ِ تازهای بود که از راه میرسید، و چه کسی بهرهمندیهایی که از آن بچّه میرسید به دست میآورد. (ما معمولاً کودکان را همچون هزینه میبینیم، ولی بیشتر ِ تاریخ کودکان همچون دارایی ِ اقتصادی دیده میشدند. آنها میتوانستند در سنّ ِ کم کارکنیدن را بیآغازند و به یاری ِ خانواده بیایند. و در آینده میتوانستند هوای ِ پدر-مادرهای ِ خود را داشته باشند، زمانی که پدر-مادرها آن اندازه پیر شده اند که دیگر نمیتوانند هوای ِ خودشان را داشته باشند. در بسیاری از فرهنگهای ِ جهان، کودکان هنوز همین گونه دیده میشوند.)
در همهی ِ جامعهها، از همان آغاز ِ آغاز، زناشویی نه تنها تعیین کرده است که چه کسی با هر کودک ِ تازهای که از راه میرسد نسبت دارد، بلکه این که هر کسی در آن گروه با هر کس ِ دیگری چهگونه نسبت دارد. این همان فرم ِ ابتدایی ِ خویشاوندی است که تعیین میکند چه کسی درون ِ خانوادهی ِ نزدیک ِ شما، طایفهی ِ شما، ایل و قبیلهی ِ شما است – پس سازمایهی ِ عنصر ِ پایهای ِ نسبتها و رابطههای ِ سیاسی است. همچنین، زناشویی نسبتهای ِ دارایی را هم تعیین میکند: چه کسی چه چیزی را از چه کسی میگیرد، و چه کسی چه چیزی را از چه کسی ارث میبرد. زمینهای ِ همجوار، یا حتّا کشورها، میتوانند یکی شوند اگر دارندهها یا فرزندان ِ آنها با هم بزناشویند. و در جامعههای ِ سنّتی – در اروپا تا نه چندان زمان ِ پیش از این، و در بسیاری از بخشهای ِ دیگر ِ جهان تا همین امروز – هر زناشوییای دربرگیرندهی ِ معاملهای اقتصادی بود: جهیزیه.
از آن جا که زناشویی از این سه راه ِ بااهمیّت – زادآوری، سیاست، و اقتصاد – در مرکز ِ نظم ِ اجتماعی است، برای ِ جامعه سودمند است که آدمها هر چه بیشتر بزناشویند و زناشوییده بمانند. زناشویی برای ِ جامعهای بانظم به اندازهای اهمیّت دارد که معمولاً به بخت و شانس سپرده نشده است، ساماندهی شده است. هنوز هم برخی جاها میشود.
در جامعهی ِ ما، بیشتر ِ زناشوییها ساماندهی نمیشوند. به جای ِ جفت شدن از راه ِ پدر-مادرهایمان، از راه ِ عشق ِ عشقولانه جفت میشویم. ولی در بارهی ِ زناشوییدن – به ویژه در بارهی ِ این که اصلاً بزناشوییم یا نزناشوییم – آن اندازهها هم که گمان میبریم آزاد نیستیم.
فشار برای ِ زناشوییدن
زناشویی، به پشتوانهی ِ نسلهای ِ بیشمار در مرکز ِ هستی ِ انسان بودن، چیزی بیش از فقط قانونمادّه است؛ قرارداد و عرف ِ اجتماعی است. یعنی، رسم ِ پذیرفتهای است – چیزی که هر کسی (یا کمابیش هر کسی) همنوا است که چیزی درست و شایسته برای ِ انجام دادن ِ آدمها است. گاهی ما آدمها را با گفتن ِ این که «وای، آنها عرفی و سنّتی هستند» میکوچکیم، ولی هیچ چیز ِ اشتباهی در کردار ِ عرفی نیست. در بسیاری از وضعیّتها، زندهگی دلپذیرتر خواهد بود اگر هر کسی به راستی رفتار ِ عرفی داشته باشد. ما هنگامی به یاد ِ آن میافتیم که کسی عرف ِ اجتماعیای را میشکند که بیشتر ِ ما بر سر ِ آن همنوا ایم، برای ِ نمونه هنگامی که کسی بینوبت وسط ِ صف میپرد.
بیشتر ِ ما همنوا ایم که زناشوییدن در بزرگسالی – کمابیش در سالهای ِ آغازین – کار ِ درست و شایستهای است. این باوری است که ما از همان کودکی آموزانده شده ایم، باوری که از فرهنگی میآید که ما در آن پرورانده شده ایم. (برای ِ آن فرهنگ سودمند است که ما چنین باوری داشته باشیم چرا که در این حالت احتمال ِ بیشتری دارد که بزناشوییم – و زناشویی جامعه را بانظم نگاه میدارد.) همچنین، ما آموزانده شده ایم که زناشوییدن معنای ِ بسیاری به این میدهد که کیستیم. معنای ِ آن، بیش از همه، این است که «ما» (نه فقط فرزندانمان) مشروع هستیم – که ما با بقیهی ِ جامعه، به گونهای که باید، همخوان هستیم. با زناشوییدن خودمان را همچون بخشی از جهان ِ بزرگسال مینشانیم. با زوج شدن عدد ِ شناختهشدهای برای ِ آدمهای ِ محیط ِ اجتماعیمان میشویم، به گونهای که برای ِ آنها دلگرمنده دلگرمکننده است. زناشوییدن به این معنا است که ما موفّق شده ایم ( و این که پدر-مادرهای ِ ما موفّق شده اند). ما به هدف ِ بااهمیّتی در زندهگی دستیافته ایم، و اکنون جایگیریده ایم تا به دیگر هدفهای ِ بااهمیّت ِ زندهگی دستیابیم، هدفهایی مانند ِ داشتن ِ فرزند و ساختن ِ خانه و زندهگی. سرانجام، اگر آدمی دینی باشیم – هر دینی که باشد – زناشوییدن به این معنا است که برنامهی ِ خداوند برای ِ خودمان را انجام میدهیم.
ما چشمداشت داریم که بزناشوییم. پدر-مادرها، برادرها، خواهرها، و دوستان ِ ما از ما میچشمداشتند که بزناشوییم. دیر یا زود در آغاز ِ بزرگسالی، کمکم آن چشمداشت ِ مشترک را همچون فشاری برای ِ زناشوییدن خواهیم دید. از آن جا که زنان باید پیش از آن که زیادی دیر شود حواسشان به فرزنددار شدن باشد، آنها این فشار را زودتر از مردان خواهند دید. و زنان معمولاً فشار برای ِ زناشوییدن را نیرومندتر از مردان احساس میکنند، چرا که پیام ِ فرهنگیای که «شما باید زناشوییده باشید تا واقعاً کسی باشید» همیشه نیرومندانهتر به زنان تابیده است. (تا کنون مجلّهای برای ِ دامادها دیده اید؟) ولی مردان هم این فشار را احساس میکنند. زناشویی برای ِ تصویر و جایگاه ِ هر مردی بااهمیّتتر از آن است که چنین فشاری را احساس نکند.
زنان فشار ِ زناشوییدن را احساس میکنند. مردان فشار ِ زناشوییدن را احساس میکنند. و همین است که کمابیش در آغاز ِ بزرگسالی، کمکم گوش به زنگ میشویم تا کسی را نه تنها برای ِ خوش گذراندن و داشتن ِ احساس ِ عشقولانه با او، بلکه برای ِ زناشویی بیابیم.
بهینهگری در برابر ِ خرسندگری
هنگامی که فشار ِ زناشوییدن برای ِ ما آغاز میشود، وقتی که کلید میخورد دیگر واقعاً کلید خورده است: ما فوریّتی را برای ِ یافتن ِ کسی برای ِ زناشوییدن احساس میکنیم. و همزمان، این حس را هم داریم که گزینههای ِ ما کمشمار هستند. آدمهایی که سر ِ کار میبینیم، سر ِ کلاس و مدرسه و دانشگاه، و دوستان ِ دوستانمان. آدمهای ِ چندان زیادی به نظر نمیرسند. و اگر از پرکشش بودن ِ خودمان هم چندان یقین نداشته باشیم، شاید حتّا احساس کنیم که گزینههایمان کمشمارتر هم هستند. حساب و کتاب میکنیم که نمیتوانیم چشم به راه ِ کسی بمانیم که شاید برای ِ ما ایدهآل، یا حتّا نزدیک به آن، باشد چرا که آن آدم شاید هرگز بر سر ِ راه ِ ما قرار نگیرد. حساب و کتاب میکنیم که اگر کسی در برابر ِ ما قرار گیرد که کمابیش پذیرفتنی باشد، باید قدر ِ این فرصت را بدانیم، حتّا اگر او فرسنگها از همدم ِ ایدهآل ِ ما به دور باشد. کوتاهسخن این که، فشار ِ زناشوییدن ما را میوادارد تا در برگزینش ِ همدم آن چه را روانشناسان راهبرد ِ تصمیمگیری ِ «خرسندگرانه» مینامند بهکارگیریم، به جای ِ راهبرد ِ «بهینهگرانه» که در دیگر تصمیمگیریهای ِ بااهمیّت میبهکارگیریم.
برای ِ فهم ِ این که این دو راهبرد تا چه اندازه ناهمسان اند، خیال کنید شما و همدمتان برای ِ خرید ِ حلقهی ِ الماس ِ نامزدی بیرون میروید. شما نخستین حلقهی ِ کمابیش-خوبی را که ببینید و قیمتاش در بازهی ِ قیمتی ِ شما باشد نمیخرید (اگر به راستی چنین کاری انجام دهید، خرسندگرانه خواهید بود). به جای ِ آن، به چندین و چند فروشگاه میروید و حلقههایشان را با هم میسنجید. پس از دیدن ِ چند حلقه شاید به این برسید که شکل ِ خاصّی از سنگ بود که شما آن را میبرگزیدید، یا نوعی از جای ِ نگین که بیش از دیگر حلقهها دوست داشتید. شاید حتّا تا این جا پیش بروید که کمی در بارهی ِ الماسها بخوانید تا دلآسوده باشید که بهترین کیفیّتی را که میشد در بازهی ِ قیمتی ِ شما خرید، میخرید. تنها در این حالت است که حاضر اید پول ِ حلقه را بِسُلفید. در این حالت میبهینهگرید.
ما معمولاً در گزینش ِ همدم ِ زناشویی همچون ِ مثال ِ بالا نمیبهینهگریم. آن چه رخ میدهد معمولاً چنین چیزی است: ما در جستوجوی ِ کسی برای ِ زناشوییدن هستیم، و کسی دیگر هم. ما آن کسی دیگر را میبینیم و هر یک از ما آن دیگری را فیزیکی-پرکشش مییابد – آن اندازه پرکشش که به هم علاقهمند شویم. و سپس هر کدام از ما میدریابد که الف) این آدم ِ دیگر آدم ِ دوستداشتنیای است، و ب) او به ما کشش ِ فیزیکی دارد. این همهی ِ آن چیزی است که ما برای ِ آغاز ِ فرآیند ِ آریگویی ِ دو-سره نیازمند ایم، فرآیندی که از نیروی ِ سکسی توان میگیرد: ما به عشق ِ عشقولانه دچار میشویم. هنگامی که به عشق ِ عشقولانه دچار ایم، همدم ِ ما از همه سو برای ِ ما درست مینماید. و همچنان که این رابطه میبالد، اگر ما همچنان دریابیم که همدممان آدم ِ دوستداشتنیای است، و ما همچنان کشش ِ سکسی داشته باشیم، کمکم به این میاندیشیم که شاید این آدم همان آدم باشد. و سرانجام، اگر ویژهگیهای ِ جمعیّتشناسیک ِ همدممان – سن، آموزش و تحصیلات، شغل، دین، و از این دست – کمابیش پذیرفتنی باشند (تا جایی که برای ِ ما و خانواده و دوستان ِ ما اهمیّت دارد؛ به یاد داشته باشید که زناشویی عمومی است)، میتوانیم نامزد شویم و بزناشوییم. بیل و دونا، زوج ِ «این و آن» در فصل ِ ۲، این گونه با هم زناشوییدند. بسیاری از زوجهایی که به شیوهی ِ بیل و دونا میزناشویند بهینهگرانه نیستند، آنها خرسندگرانه اند. آنها بهترین را از میان ِ مجموعهای از جایگزینها نمیگزینند؛ آنها فقط تصمیم میگیرند که آیا آن یک گزینهای که در برابر ِ خود دارند به اندازهای خوب هست که آن را برگزینند. نکتهی ِ بااهمیّت در این جا این است: اگرچه این همدمها خرسندگرانه اند، احساس ِ عشق ِ عشقولانه آنها را میوادارد تا چنین احساس کنند که بهینهگرانه اند – پس در تصمیم ِ خود احساس ِ دلآسودهگی دارند.
هنگامی که آدمها به شکل ِ خرسندگرانه میزناشویند، همه در آغاز خشنود اند. دو همدم خشنود اند. و خانوادهها و دوستانشان خشنود اند چرا که همه چیز این گونه به نظر میرسد که آن دو خیلی به هم میآیند. این دو همدم تنها زمانی میفهمند که در واقع تا چه اندازه به هم میآیند که سوخت ِ سکسی برای ِ عشق ِ عشقولانه به پایان برسد – سه روز پس از جشن ِ عروسی، سه ماه، یا سه سال (بیش از سه سال نمیکشد). در آن نقطه، اگر بخت با آنها یار باشد، دو همدم پی میبرند که از قضا با کسی زناشوییده اند که نه تنها در عرف با آنها همانند است، بلکه در سه سویهی ِ سازگاری هم همانندی ِ بسندهای دارد تا جایی که برای ِ یک عمر منبع ِ سوخت برای ِ آریگویی ِ دو-سره و عشق ِ پایدار دارند. اگر بخت با آنها یار نباشد، میفهمند که دیگر همدیگر را آن گونه که در آغاز دوست داشتند دوست ندارند. شاید آگاه باشند که آن عشق از این رو ناپدید شد که آنها سازگار نبودند. یا شاید هم از آن آگاه نباشند، و در ناامیدی و حیرانی انگشت بر دهان بمانند.
این زوجهای ِ تیرهبخت روزگار ِ بهتری داشتند اگر با هم نزناشوییده بودند. و اگر فشار ِ زناشوییدن نبود شاید هم نزناشوییده بودند. عشقولانهگی ِ آنها میتوانست راه ِ خود را برود و آنها بدون ِ داشتن ِ چیزهایی که از پس ِ زناشویی شکستخوردهای میآیند از هم جدا شوند، چیزهایی مانند ِ مشکل ِ قانونی، داغ ِ ننگ، و دلشکستهگی (به ویژه اگر فرزندی هم در کار باشد).
این جا شاید شما گفتهی ِ من در بارهی ِ بهینهگری در برابر ِ خرسندگری را هدف ِ نقد ِ خود گیرید. روی ِ هم رفته، آدمها در واقعیّت نمیتوانند چندین جفت ِ احتمالی را بهمسنجند، کاری که در مورد ِ حلقههای ِ نامزدی انجام میدهند. هنگامی که ما با کسی هستیم، معمولاً دستهای آدم دور و بر ِ ما نیست که همانند ِ خرید با هم بسنجیم. و حتّا اگر باشد ما نمیخواهیم، چرا که به کسی که با او هستیم عشق میورزیم. گاهی، آدمها چشم میگشایند و میبینند همزمان دچار ِ عشق ِ به دو آدم هستند و میکوشند بین ِ آنها تصمیم بگیرند. تجربهی ِ فرد در آن جایگاه تجربهی ِ تصمیمگیرندهی ِ بهینهگرانهی ِ خونسرد نیست. رنج و عذاب است – چرا که پای ِ عشق در میان است.
ولی بهینهگری به همین سادهگی نیست که فقط بتوان از میان ِ چندین جایگزین یکی را گزید. بلکه این است که حسّ ِ روشنی از چیزی که در جستوجوی ِ آن اید داشته باشید (مثال ِ حلقهی ِ عروسی را به یاد آورید که تصمیم گرفتید چه جای ِ نگینی را بیش از همه دوست دارید، و پیش از تصمیم گرفتن آگاهانه دریافتید که چه چیزی یک الماس را دیگرگون و بهتر از دیگری میسازد). خیلی از آدمها چنین حسّ ِ روشنی ندارند و نمیدانند که در همدم ِ زناشوییشان در جستوجوی ِ چه چیزی باید باشند و چه چیزی با اهمیّت است. معمولاً رابطهی ِ کنونیشان را با رابطههای ِ پیشینشان میهمسنجند و به موردهایی اشاره میکنند که این رابطه از آن نظر بهتر است. ولی اگر آن رابطههای ِ پیشین در آن موردها به راستی بد بودند، این که این رابطه بهتر است چندان اهمیّتی ندارد. تنها چیزی که میتوان گفت این است که شاید این رابطه کمتر بد باشد – «بسنده خوب» باشد. این همان مشکل ِ خرسندگری است: هنگامی که به گزیدن ِ آن کسی که میخواهید با او بزناشویید میرسید، «بسنده خوب» بسنده خوب نیست.
راه و روش ِ بهینهگری ِ تصمیمتان در بارهی ِ این که با چه کسی بزناشویید این است که حسّ ِ روشنی از این داشته باشید که شما و همدمتان در هر کدام از سویههای ِ سازگاری در سنجش ِ با هم چهگونه اید. همانندی در این سویهها همان نکتهی ِ بااهمیّتی است که باید در جستوجوی ِ آن باشید. اگر بر این پایه تصمیم بگیرید که تا چه اندازه در این سویهها همانند اید، دارید میبهینهگرید و فقط نمیخرسندگرید.
برای ِ بهینهگری نیازی نیست که همسانتان را بیابید. تا زمانی که کسی را میگزینید که در سویههای ِ سازگاری به اندازهی ِ بسنده به شما نزدیک است دارید میبهینهگرید، آن اندازه نزدیک که شما دو تن منبع ِ سوخت ِ بیاندازهای را که برای ِ عشق ِ پایدار و آریگویی ِ دو-سرهی ِ همهعمر نیاز دارید داشته باشید. یک جهان فرق است میان ِ کسی که برای ِ شما «بسنده خوب» است – به این معنای ِ منفی که بهتر از رقیبهای ِ دیگر است – و کسی که به راستی بسنده خوب است – به آن معنای ِ مثبت که با شما سازگار است.
ولی برای ِ بهینهگری، باید از فشاری که برای ِ زناشوییدن روی ِ شما است آگاه باشید و بتوانید در برابر ِ آن بایستید. وگرنه، مشکلهای ِ بزرگی خواهید داشت.
نداهای ِ بد، یا «به هر روی بیا بزناشوییم»
آدمهایی که راهبرد ِ خرسندگرانه را در پیش میگیرند و به همدمی میرسند که سازگار نیست گاه چشم میگشایند و میبینند عشق ِ عشقولانهیشان حتّا پیش از زمان ِ عروسی میخشکد. البتّه که چنین چیزی ناامیدانه و گیجنده است. ولی بدتر از آن، آنها روز به روز میبینند که رابطهیشان هر چه بیشتر فرمانبر ِ ناسازگاریهایشان میشود. میبینند که هی با هم میبحثند، از هم میرنجند، و از جنبههایی از سرشت ِ یکدیگر آزرده میشوند که به سختی چنین چیزی را در آغاز میدیدند. هر یک احساس ِ آریگویی ِ کمتری از دیگری میگیرد، و کمکم این نگرانی را در خود احساس میکنند که بهراستی آیندهیشان با هم چهگونه خواهد بود. پیشبینی ِ بدی را در خود میحسّند: نداهای ِ بد.
اگر این دو همدم به نداهای ِ بد ِ خود گوش دهند و آنها را جدّی بگیرند، از هم جدا میشوند، درست همان گونه که در رابطههای ِ پیشین، هنگامی که عشق ِ عشقولانهیشان به پایان ِ راه ِ خود رسیده بود و ناسازگاریها همه جا را فرا گرفته بود، جدا شدند. آنها این نامزدی را میگسلانند و عروسی را به هم میزنند. ولی در بسیاری از موردها، زوجهایی که نداهای ِ بدی در بارهی ِ زناشوییدن دارند فشار برای ِ زناشوییدن را هم با همان نیرومندی – شاید حتّا نیرومندتر – احساس میکنند. آنها به آن همه زمانی میاندیشند که در این رابطه سرمایهگذاریده اند، به ریسکهای ِ از نو آغازیدن – چه سخت خواهد بود که کس ِ دیگری را بیابند و چه زمان ِ زیادی میکشد تا دوباره به این نقطه برسند. پس با این که نداهای ِ بدی دارند پیش میروند و میزناشویند.
آنها میکوشند با دلیلتراشی راه را بر نداهای ِ بد ِ خود ببندند: «او هنگامی که سناش بالاتر رود و پختهتر شود نظر-اش را در بارهی ِ بچهّدار شدن میجایگزیند.» «هنگامی که زناشوییده شویم و او دیگر تنها نباشد مشروب خوردناش فرو خواهد نشست.» «هنگامی که احساس کند جای گرفته است و خانه و زندهگیای برای ِ خود دارد در بارهی ِ کار-اش مسئولیّتپذیرتر خواهد بود.» آدمها در دلیلتراشیدن نوآوری ِ شگفتی از خود نشان میدهند. و، البتّه، آن حرف ِ دمدستی ِ قدیمی هم هست، همان که میگوید «زناشویی کار ِ سختی است»، برای ِ نمونه «او (زن) نسبت به کارتهای ِ اعتباری ِ خود کاملاً بیمسئولیّت است. زناشویی کار ِ سختی است» یا «او (مرد) دوباره مرا زد. زناشویی کار ِ سختی است.»
دلیل ِ دیگری که آدمها با این که نداهای ِ بدی دارند باز هم میزناشویند درهمآمیزی آشفتهگی است – گونهی ِ بسیار ویژهای از درهمآمیزی: آنها دلبستهگی را با عشق میدرهمآمیزند. آنها گمان میبرند که آن چیزی که در واقع دلبستهگی است به راستی عشق است.
انسانها، مانند شامپانزهها، سگها، و دیگر جانوران ِ ردهبالاتری که در گروههای ِ اجتماعی میزندهگیند، دلبستهگیهایی با نزدیکانشان میسازند. هنگامی که شما دلبستهی ِ کسی باشید، احساس میکنید که داشتن ِ او در دور-و-بر ِ خودتان برای ِ بهزیستیتان اهمیّت دارد. و اگر از او جدا شوید واکنشتان سوگ خواهد بود. واکنش ِ سوگ همیشه با ناراحتی همراه است، ولی میتواند دربرگیرندهی ِ ترس و حتّا وحشت باشد. معمولاً، آدمها به کسانی دلبسته میشوند که رابطهی ِ مثبت و پرمهری با آنها دارند: پدر-و-مادر، برادر و خواهر، و عشقشان. همان اندازه آدمها میتوانند به کسانی دلبسته شوند که رابطهی ِ منفی و دشمنانهای با آنها دارند: پدر-و-مادر، برادر و خواهر، و عشقشان. زندانیها میتوانند دلبستهی ِ زندانبانشان، و گروگانها دلبستهی ِ گروگانگیرشان شوند. کلید ِ دلبسته شدن در اندازهی ِ مثبت بودن ِ رابطه نیست، بلکه در اندازهی ِ نزدیکی و شدّت ِ درگیری است.
احساس ِ دلبستهگی به کسی که با او رابطهای منفی دارید بسیار درهمآمیزنده و پریشاننده است. به ویژه احساس ِ دلبستهگی به کسی که هماکنون با او رابطهای منفی دارید ولی پیش از این به او عشق میورزیدید درهمآمیزنده و آزارنده است. آدمهایی که دیگر آن عشق ِ عشقولانه را به همدم ِ خود ندارند، و نداهای ِ بدی در درون ِ خود دارند، این درهمآمیزی را احساس میکنند. آنها گمان میبرند که احساس ِ دنبالهدار ِ دلبستهگیشان به همدمشان به این معنا است که هنوز تا اندازهای به همدم ِ خود عشق میورزند، هرچند این رابطه دیگر چنان که باید درست نمینماید.
ایلاین چنین درهمآمیزیای داشت. ایلاین چند سال پس از این که خواهر ِ عزیز-اش به دست ِ رانندهی ِ مستی کشته شد، گَری را دید. در آن سالهای ِ میانی، ایلاین افسرده و گوشهگیر شده بود، از این رو هنگامی که گری وارد ِ زندهگی ِ او شد دنیای ِ او را واقعاً روشنایید. گری هم به شیوههای ِ کاربردی ِ گوناگونی به ایلاین یاری رساند که به او احساس ِ مراقبت شدن میداد. در آغاز این رابطه بسیار خوب بود، و ایلاین احساس ِ عشقی واقعی به او داشت. ولی هر چه رابطه پیش رفت، ایلاین کم کم حسّ ِ شبحوار و ترسناکی در بارهی ِ گری یافت. گری میخواست ایلاین را در ریزترین چیزها هم بکنترولد: این که چه اندازه با دوستاناش زمان میگذراند، چه برنامههای ِ تلویزیونیای میتماشاید، چه میپوشد، چهگونه صورتاش را میآراید، حتّا چه میخورد. و اگرچه گری در بسیاری چیزها از او میمراقبتید، آن چیزها چیزهایی بودند که گری میخواست. هنگامی که گری حلقهی ِ نامزدیای به ایلاین داد (حلقهای که گری میخواست)، ایلاین دیگر او را دوست نداشت: او دیگر گری را در نقش ِ یک فرد دوست نداشت و حسّ ِ سکسیاش به او خاموش شده بود. ولی چون ایلاین هنوز دلبستهی ِ گری بود، گمان میبرد که هنوز به او عشق میورزد. کار ِ رواندرمانی ِ زیادی برد تا به او یاری رساند که درهمآمیزیاش را ببیند و پیش از این که بزناشویند از گری جدا شود. ایلاین هنگامی که از گری جدا شد احساس ِ ناراحتی ِ بسیاری داشت – هنگامی که دلبستهگیای شکسته میشود، هر اندازه هم که آن رابطه بد باشد، باز هم همیشه با سوگ همراه است – ولی دندان روی ِ جگر گذاشت و از میان ِ آن گذشت چرا که به این رسیده بود که نمیتوانست با او بماند.
گاهی آدمها با وجود ِ نداهای ِ بد باز هم میزناشویند، نه از این رو که میدلیلتراشند یا دلبستهگی را با عشق میدرهمآمیزند، بلکه فقط از روی ِ فشاری که برای ِ زناشوییدن احساس میکنند، فشاری که به شکل ِ شرمندهگی، یا گناه، یا هر دو احساس میکنند. برای ِ نمونه، هنگامی که زوجی به خاطر ِ بارداری ِ ناخواستهای میزناشویند، معمولاً این کار را از روی ِ ترکیبی از شرمندهگی و گناه انجام میدهند.
بگذارید داستانی از شرمندهگی بگویم: در جایگاه ِ زناشودرمانگر تا جایی که بتوانم میکوشم تا رو به روی ِ هر دو همدم بدون ِ هیچ سوگیری باشم. میکوشم در هر کدام از آن دو چیزی برای ِ دوست داشتن بیابم. ولی در مورد ِ برخی از زوجها شکست میخورم: کمکی از نمیبرآید و چنین میاندیشم که یکی از آنها بدذات است. نانسی و کارل چنین زوجی بودند. نانسی شیرین، زیبا، و بابینش بود. از آن سو، کارل زننده، زشت، و از دید ِ روانی کندذهن بود. کارل در ارتباطهایاش با نانسی بیمنطق، ناپخته، وادارگر زورگو، و پرآزار بود – یکی از بدجنسترین آدمهایی که در زناشودرمانی با آنها روبهرو شده ام.
نمیدانم در آغاز چه چیزی این آدمهای ِ بسیار ناهمسان را به سوی ِ هم کشانده بود. این مورد به زمان ِ دور و درازی میبرگردد که به یاد نمیآورم، و یادداشتهایام هم چیزی نمیگویند. در هر حال، به هم کشش یافتند، درگیر شدند، و سرانجام، نامزدیدند. چندی پس از نامزد شدن، نانسی به این رسید که زناشوییدن با کارل بسیار ناگوار خواهد بود، همچنان که به راستی چنین شد. ولی در هر حال پای در این راه گذاشت. چرا؟ زیرا کارتهای ِ عروسی فرستاده شده بودند، و برای ِ او بسیار شرمآور بود که جشن ِ عروسی را به هم زند.
بگذارید داستانی از گناه بگویم: با دوست ِ خود-ام میکی در کالج آشنا شدم. میکی ثروتمند بود و همیشه دوستدخترهایی مییافت که ثروتمند بودند. چند سال پس از این که کالج ِ خود را به پایان رساند با یکی از آنها نامزد شد: دختر ِ مدیرعامل ِ یک شرکت. میکی آن زمان بیست و پنج سال داشت، و نامزد-اش، راچل، بیست و هشت سال.
سرانجام، من راچل را دیدم، و دوست اش نداشتم. (میکی بعدها به من گفت که هیچ کس او را دوست نداشت – نه پدر و مادر-اش، نه خواهرهایاش، هیچ کس.) باخبر شدم که میکی میخواهد با او بزناشوید و به این نتیجه رسیدم که باید با او حرف بزنم. کاری پیش آمد که باید به نیویورک میرفتم، همان جایی که میکی، به عنوان ِ بخشی از زندهگی ِ افسونشدهاش، به عنوان ِ تهیهکنندهی ِ موسیقی میکارکنید. ما از خیابان ِ پنجاه و هفتم ِ غربی داشتیم رو به پایین قدم میزدیم و در بارهی ِ زناشویی ِ پیش ِ رویاش حرف میزدیم. از حرف زدن ِ میکی آشکار بود که بدگمانیها و دلشورههایی در بارهی ِ زناشویی با راچل داشت. فرصتی را که چشم به راهاش بودم یافتم و گفتم، «میکی، چرا داری با او میزناشویی؟» اینها ریز-به-ریز همان واژههایی هستند که میکی در پاسخ گفت، «خب، ما یک سال و نیم است که با هم ایم، راچل بیست و هشت سال دارد و میخواهد بزناشوید، و دیگر راه ِ دیگری برای ِ این رابطه نمانده است – و اگر هم جواب ندهد هر زمان خواستیم میتوانیم طلاق بگیریم». دل ِ من هرّی پایین ریخت. کم و بیش میتوانید باقی ِ داستان را حدس بزنید. پس از چند سال زناشویی که میتوان آن را تنها چیزی همانند ِ جنگ دانست، و فرزندانی که در میان ِ آتش گیر افتاده بودند، میکی و راچل از هم جدا شدند. (سرانجام این داستان پایان ِ خوشی داشت. پس از چند سال میکی با زن ِ ثروتمند ِ دیگری، زنی بانکدار، زناشویید و گویا آن زناشویی خشنود بود.)
این داستانها پندی دارند که من میخواهم با پافشاری ِ بسیار، به عنوان ِ قانون، آن را بگویم چرا که بسیار به آن باور دارم.
قانون ِ نداهای ِ بد
به نداهای ِ بد ِ خود گوش دهید و آنها را جدّی بگیرید. اگر دودلی، درنگ، یا بازاندیشیای دارید، دستکم عروسی را به عقب بیندازید. اگر برایتان روشن شد که وارد شدن به این زناشویی اشتباه است، عروسی را به هم بزنید – و به هیچ چیز و هیچ کسی اجازه ندهید که شما را از این کار بازدارد.
آیا بهینهگری بیش از اندازه آرمانخواهانه است؟
اکنون که با اندیشهی ِ من در بارهی ِ بهینهگری در برابر ِ خرسندگری آشنا شده اید، شاید به درستی بدگمان باشید. شاید با خودتان بگویید، «گفتن ِ این حرف برای ِ او آسان است. بخت با او یار بوده و با زنی زناشوییده که با او بسیار سازگار است. ولی در بارهی ِ من چه؟ اگر باید کسی را بیابم که تا این اندازه کامل باشد تا بتوانم زناشویی ِ خشنودی داشته باشم، این کار تا ابد طول خواهد کشید. و در هر حال، اگر همدم ِ من آدم ِ خوب و شایستهای باشد، و اگر من هم چنین باشم، ما با هم خوب خواهیم بود حتّا اگر چندان سازگار نباشیم.»
من از چنین دیدگاهی سپاسگزار ام. بهراستی، ما هیچ ضمانتی نداریم که سرانجام با کسی رو به رو خواهیم شد که واقعاً برای ِ ما مناسب باشد. و اگر هنوز آن آدم را ندیده ایم، به آسانی میتوانیم چنین باوری داشته باشیم که خرسندگری تنها راه ِ واقعگرایانه برای ِ یافتن ِ کسی برای ِ زناشویی است.
در پاسخ، بگذارید که دو نکته را بگویم:
نخست، میخواهم دوباره بگویم – و هر چه بر آن پایفشارم باز هم بسنده نیست: نیازی نیست که شما و همدمتان همسان ِ یکدیگر باشید تا سازگار باشید. شما فقط باید در برخی چیزهای ِ کلیدی همانند باشید تا آریگویی ِ دو-سرهی ِ پایدار و بسندهای داشته باشید تا بتوانید همچنان احساس ِ عشق داشته باشید. شما میتوانید در بسیاری از چیزها بسیار ناهمسان باشید، حتّا در برخی چیزهای ِ بسیار بااهمیّت، و با این حال بسنده-سازگار باشید تا سوخت ِ بیپایانی برای ِ آریگویی ِ دو-سره داشته باشید. من از کمال و بیکموکاستی سخن نمیگویم و شما هم نباید در جستوجوی ِ آن باشید. بهینهگری چنین معنایی ندارد.
دوم، با این که درست است که شما میتوانید زمان ِ زیادی برای ِ جستوجوی ِ آدم ِ درست بگذرانید – این که میتوانید «زمان ِ زیادی با زیادی مشکلپسند بودن هدر دهید» – این هم درست است که میتوانید زمان ِ زیادی با چندان مشکلپسند نبودن هدر دهید. بگذارید داستان ِ سَل را برایتان بگویم.
هنگامی که سَل را دیدم کمابیش چهل سال داشت. مدیر ِ فروش ِ موفّقی بود. مرد ِ خوشتیپی بود و تا جایی که من میتوانم بگویم مرد ِ خوشقلبی بود. سَل هرگز نزناشوییده بود. او میخواست بزناشوید و فرزنددار شود. مشکلاش این بود که هیچ یک از رابطههایاش هرگز بیش از یک و نیم سال نمیانجامید. هنگامی که سَل به دیدار ِ من آمد، داشت به نقطهی ِ هجده ماهه در رابطهاش با لیندا نزدیک میشد، و باز هم میخواست از رابطه بیرون رود. سَل از این گرایش ِ خود برای ِ وانهادن ِ رابطهها گیج بود، و میخواست بفهمد چرا چنین است.
توضیح ِ استانداردی که برای ِ چنین الگوی ِ رفتاریای در یک مرد داده میشود این است که او «نگران از پایبندی» است. ولی مشکل ِ سَل ترس از پایبندی نبود. مشکل ِ او این بود که چندان که باید مشکلپسند نبود. سَل هرگز ایدهی ِ چندان روشنی از این نبالانده بود که چهگونه زنی میتواند برای ِ او آن آدم ِ درست در نقش ِ همدمی بلند-مدّت باشد. او زنی پرکشش را میدید، که کار ِ آسانی برای ِ او بود چرا که او خود-اش هم پرکشش و شیرین بود. سپس با او بیرون میرفت، با هم خوش میگذراندند، و خیلی زود جدّی درگیر ِ او میشد. رابطه تا چند وقت خیلی خوب بود، ولی دیر یا زود سَل حوصلهاش سر میرفت. او میفهمید که واقعاً حرف ِ چندانی برای ِ گفتن با او نداشت. شاید دستکم برخی از زنهایی که با سَل بودند هم حوصلهیشان سر میرفت.
سَل ویژهگیهای ِ خوب ِ زیادی داشت، و زنهایی که او با آنها درگیر بود هم ویژهگیهای ِ خوب ِ زیادی داشتند، ولی دو همدم میتوانند ویژهگیهای ِ خوب ِ زیادی داشته باشند و با این همه ترکیب ِ درستی از ویژهگیها برای ِ سازگاری را نداشته باشند. سَل نمیدانست که آن ترکیب ِ درست از ویژهگیها برای ِ او چه بود؛ و، هنگامی که رخ میداد، بخت هم با او یار نبود، چنان که با برخی یار است و الّابختکی به آن آدم ِ درست میرسند. هر بار، آن رابطه بیش از آن که باید میانجامید، تا اینکه سَل سرانجام به آستانهی ِ خود میرسید. ولی، در طول ِ این زمان، هجده ماه گذشته بود، هجده ماهی که سَل میتوانست در جستوجوی ِ زنی بگذراند که به راستی برای ِ او درست بوده است، و به احتمال ِ زیاد کسی را بیابد – اگر تنها ایدهی ِ بهتری داشت از این که آن زن چهگونه زنی است.
شما مشکلپسند بودن را به خودتان بدهکار اید. زمانی را برای ِ مشکلپسند بودن بگذرانید و بکوشید بهینهگرید. بهتر است به این روش زمان را «هدر دهید» تا روشی که سَل انجام داد. شاید آن آدم ِ درست را بیابید. دستکم، با کمک ِ این کتاب ایدهی ِ روشنی از این بسازید که چهگونه آدمی آدم ِ مناسب برای ِ شما است. به این روش، بدون ِ سکّان روی ِ دریای ِ رابطههای ِ عشقولانه به این سو و آن سو رانده نمیشوید، آن چنان که سَل سالهای ِ زیادی چنین شد.ولی بگذارید خیلی هم آرمانخواه نشویم. همه این بخت را ندارند که با کسی بزناشویند که به راستی در هر سه سویه با آنها سازگار باشد. اگر چنین میاندیشید که باید بخرسندگرید، آن چه میتوانید انجام دهید تا احتمال ِ خشنودیتان را بیافزایید این است که فراگیرید از گونههای ِ گوناگون ِ زناشوییهایی که در صورت ِ سازگار نبودن ِ دو همدم در هر سه سویه پدید میآیند چه چشمداشتی داشته باشید، و چه چشمداشتی نداشته باشید. فصل ِ بعدی در بارهی ِ آن گونههای ِ گوناگون ِ زناشویی است. خبر ِ خوب این است که برخی از آن گونهها میتوانند کمابیش کارکننده باشند.