«ما بر سر ِ چیزهای ِ بااهمیّت همنوا هستیم»
در پاسخ به پرسش ِ آن شخص ِ کنجکاو در بارهی ِ این که چه چیزی از شما و شخص ِ دیگری دوستان ِ بسیار بسیار خوبی ساخت، شاید هم چنین بگویید که، «ما بر سر ِ چیزهای ِ بااهمیّت همنوا هستیم». این حتماً همان چیزی است که زوجهای ِ زناشوییدهی ِ خشنود هنگامی که میخواهند توضیح دهند که چرا خشنود هستند میگویند. حواستان باشد که آنها نمیگویند که بر سر ِ هر چیزی همنوا هستند – فقط بر سر ِ چیزهای ِ بااهمیّت.
چه چیزی اهمیّت دارد؟ نخستین چیز ِ بااهمیّتی که بهترین دوستان و آدمهای ِ زناشوییدهی ِ خشنود بر سر ِ آن همنوا هستند این است که … چه چیزی اهمیّت دارد. حالا، این حرف به این معنا نیست که دقیقاً چیزهای ِ یکسانی به یک اندازه برای ِ هر یک از آن دو بااهمیّت اند (اگرچه چنین میپندارم که حتماً چند چیزی هستند که اهمیّت ِ برابری برای ِ هر دوی ِ آنها دارند). این حرف به این معنا است که هر یک از دو همدم احساس میکند که چیزهایی که همدم ِ دیگر بااهمیّت میداند ارزش ِ بااهمیّت دانستن دارند – حتّا اگر آن چیزهای ِ ویژه برای ِ خود-اش اهمیّت نداشته باشند. موسیقی برای ِ من اهمیّت دارد و برای ِ سو اهمیّت ندارد. ولی به گمان ِ سو، کاملاً منطقی است که من یک ساعت پشت ِ سر ِ هم بارها و بارها همچنان به تکنوازی ِ سی-ثانیهای ِ چارلی پارکر گوش دهم. (۲) همین جور، به گمان ِ من هم کاملاً روا است که سو بخواهد در برابر ِ یکی از نقّاشیهای ِ دلبند-اش آن اندازه بیایستد که چنین زمانی یا مرا از بیحوصلهگی به خواب برد یا مایهی ِ غش کردن ِ من شود (هر کدام که زودتر رخ دهد). برعکس ِ این، پاول و جاستین را به یاد آورید، زوجی با زناشویی ِ برنامهریزیشده در فصل ِ ۲. پاول نمیتوانست بفهمد که سریالهای ِ تلویزیونی چهگونه میتوانند آن همه برای ِ جاستین اهمیّت داشته باشند، و جاستین نمیتوانست بفهمد اخبار و رخدادهای ِ کنونی چهگونه میتوانند آن همه برای ِ پاول اهمیّت داشته باشند. آنها بر سر ِ این موضوع همنوا نبودند که آن چه برای ِ همدمشان اهمیّت دارد ارزش ِ بااهمیّت دانستن دارد.
موضوعهای ِ بزرگ
زوجهای ِ زناشوییدهی ِ خشنود بر سر ِ آن چه من «موضوعهای ِ بزرگ» مینامم هم همنوا هستند. موضوعهای ِ بزرگ چیزهایی هستند که برای ِ همهی ِ ما اهمیّت دارند و گریزناپذیر اند. آنها به این دلیل اهمیّت دارند که ما ناگزیر باید با آنها سر و کلّه بزنیم تا بر سر ِ این که در زندهگیمان چهگونه بزندهگیم زندهگی کنیم به تصمیم برسیم. موضوعهای ِ بزرگ ارزشها و آرمانها، حسّ ِ عدالت، و گرایش ِ معنوی هستند. همنوایی بر سر ِ آن موضوعهای ِ بزرگ بخش ِ بزرگی از همنوایی بر سر ِ چیزهای ِ بااهمیّت هستند.
ارزشها و آرمانها. من به این دلیل ارزشها و آرمانها را در یک گروه قرار داده ام که آرمانهای ِ ما برونرویش ِ ارزشهای ِ ما هستند. برای ِ نمونه، اگر قدرت چیزی باشد که شما ارزش ِ بالایی به آن میدهید، شاید آرمان ِ شما سیاستمدار شدن یا مدیر ِ اجرایی ِ یک شرکت ِ رتبهبالا شدن باشد. اگر ثروتمند بودن، ولی نه حتماً قدرتمند بودن، چیزی باشد که شما ارزش ِ بالایی به آن میدهید، شاید آرمان ِ شما بازرگان ِ کالاها شدن باشد. اگر نزدیک بودن به طبیعت چیزی است که شما ارزش ِ بالایی به آن میدهید، شاید آرمان ِ شما زیستشناس ِ دریایی شدن مثل ِ ژاک کوستئو، یا جنگلبان شدن باشد. شما دوست نخواهید داشت که جنگلبان شوید اگر بالاترین ارزشتان ثروتمند بودن باشد، یا بازرگان ِ ارز اگر بالاترین ارزشتان نزدیک بودن به طبیعت باشد. به این معنا، ارزشها و آرمانهای ِ ما ناجداییپذیر اند.
شناسایی ِ ارزشهایتان: آن چه شما بیشتر از همه میخواهید. چندین روش ِ گوناگون هست که میتوانید آنها را به کار برید تا ایدهی ِ بهتری از این داشته باشید که ارزشهایتان واقعاً چه چیزهایی هستند. یک راه این است که از خودتان این سه پرسش را در بارهی ِ زندهگیتان بپرسید:
۱) در زندهگیام، بیش از همه میخواهم چه چیزی باشم؟
۲) در زندهگیام، بیش از همه میخواهم چه چیزی انجام دهم؟
۳) در زندهگیام، بیش از همه میخواهم چه چیزی داشته باشم؟
حواستان باشد که واژهی ِ «بیش از همه» در این پرسشها کلیدی است. دلیلاش این است که وقتی شما میکوشید تا ارزشهایتان را بشناسایید، فقط این نیست که فهرستی از چیزهایی که برایتان اهمیّت دارد بسازید. آن چه باید انجام دهید این است که تصمیم بگیرید چه چیزی بااهمیّتتر از چه چیزی است، و سرانجام چه چیزی بااهمیّتترین است. فهرست ِ آن چیزهایی که برایتان اهمیّت دارند احتمالاً بسیار بلند خواهد بود؛ هر کدام از ما چیزهای ِ بسیاری را بااهمیّت میدانیم. ولی آن فهرست ِ بلند احتمالاً به شما، یا هر کس ِ دیگری که به آن نگاهی بیاندازد، چندان ایدهای نمیدهد که شما دقیقاً میخواهید زندهگیتان را به چه سمت و سویی ببرید. برعکس، وقتی که شما فرآیند ِ تصمیمگیری در مورد ِاین که چه چیزی بااهمیّتتر از چه چیزی است را به پایان برسانید، فهرستتان از چیزهایی که برایتان بیش از همه اهمیّت دارند به نسبت کوتاه خواهد بود. و آن فهرست ِ کوتاه میتواند ایدهی ِ خوبی از این موضوع به دست دهد که شما میخواهید زندهگیتان را به چه سمت و سویی ببرید.
برای ِ نمونه، اگر شما تفنگی بر سر ِ من بگذارید، مرا به دستگاه ِ دروغسنج ببندید تا یقین یابید که من حقیقت را میگویم، و سپس به من بگویید، «خب، سام، به آن سه پرسش پاسخ بده – و بیش از دو مورد برای ِ پاسخگویی به هر پرسش نگو»، پاسخهای ِ من چنین خواهند بود: ۱) در زندهگیام، بیش از همه میخواهم استادکار ِ خوبی در کار-ام به عنوان ِ رواندرمانگر و پدری خوب باشم؛ ۲) آن چه بیش از همه میخواهم انجام دهم این است که هر اندازه هم که کم بتوانم از مجموع ِ کلّ ِ رنج در جهان بکاهم؛ ۳) آن چه بیش از همه میخواهم داشته باشم دانش و فهم ِ بیشتر در کل (و به ویژه در موسیقی) و زمان ِ آزاد ِ بیشتر است.
از شما میخواهم که این سه پرسش را در برابر ِ خود قرار دهید. تعیین کنید که پاسخهای ِ شما چه هستند. در این باره بیاندیشید که پاسخهای ِ همدمتان چه میتوانند باشند.
در هنگام ِ بهکارگیری این روش و نیز روشهایی که بعدتر گفته میشوند، در تعیین ِ آن چه بیش از همه برایتان ارزش دارد حواستان به یک چیز باشد: هیچ نیازی نیست تا بکوشید که بفهمید چرا آن چه را که انجام میدهید برایتان ارزش دارد یا ارزشهایتان را زیر ِ پرسش ببرید که آیا واقعاً میارزند یا نه. دلیلهایی که شما آن چه را انجام میدهید برایتان ارزش دارد گوناگون و پیچیده هستند. شاید از برخی از آنها باخبر باشید؛ احتمالاً از بسیاری از آنها باخبر نباشید. و هماکنون، نکته در این است که بدانید ارزشهایتان چه هستند، نه این که چرا هستند؛ در این که آنها را بشناسایید، نه این که آنها را بداورید داوری کنید. به گمان ِ من ایدهی ِ خوبی است که ارزشهایمان را همیشه زیر ِ پرسش ببریم، ولی برای ِ شما، هماکنون، تنها چیزی که نیاز است این است که بدانید آن ارزشها چه چیزهایی هستند.
شناساییدن ِ ارزشهایتان: پایاپایها.
روش ِ دیگر برای ِ به دست آوردن ِ ایدهی ِ روشنتری از ارزشهایتان این است که به این بیاندیشید که حاضر اید چه پایاپایهایی را انجام دهید، و چه پایاپایهایی را حاضر نیستید که انجام دهید. این حرف دیگر کلیشه شده است که شما نمیتوانید همه چیز را با هم داشته باشید و زندهگی یعنی پایاپایها؛ باید چیزی را بدهید تا چیزی را به دست آورید. ولی حقیقتی در کلیشهها نهفته است، و روشنگرانه است که به ارزشهایتان از زاویهی ِ تابش ِ پایاپایها بنگرید. فهرست ِ پرسشهای ِ زیر دربرگیرندهی ِ برخی از پایاپایهای ِ اصلیای است که زندهگی بر سر ِ راه ِ ما میگذارد:
– اگر شما باید از میان ِ شغلی که اصلاً باحال نبود ولی حقوق ِ بالایی داشت و شغلی که بسیار باحال بود ولی مثل ِ آن یکی حقوق ِ بالایی نداشت، یکی را میبرگزیدید، کدام یک را میبرگزیدید؟
– همین جور، در بارهی ِ برگزیدن از میان ِ شغلی که چندان امنیّت ِ شغلیای نداشت ولی آزادی ِ شخصی ِ بسیاری به شما میداد و شغلی که بسیار امنیّت داشت ولی چندان آزادی ِ شخصیای به شما نمیداد، چه؟
– آیا شما دوست دارید شغلی را بپذیرید که فرصت ِ کاری ِ معرکهای است ولی سه یا چهار سال باید زمان ِ زیادی را دور از همدمتان (و فرزندان) بگذرانید – یا به این دلیل که این شغل نیازمند ِ ساعتهای ِ کاری ِ زیادی است یا چون نیازمند ِ سفرهای ِ بسیاری است؟
همیشه از آدمها خواسته میشود تا بر سر ِ این جور پایاپایها تصمیم بگیرند: آدمهایی که به شرکتهای ِ حقوقی ِ قدرتمند میپیوندند، آدمهایی که وارد ِ دورهی ِ آموزش ِ شبانهروزی ِ رزیدنسی ِ پزشکی میشوند، آدمهایی که تصمیم میگیرند در زندهگی ِ کارمندی بمانند تا این که برای ِ خودشان کار و کاسبی راه بیاندازند، آدمهایی که واقعاً تصمیم میگیرند که کسبوکار ِ خودشان را راه بیاندازند.
شاید شما خودتان هم پیش از این ناگزیر تصمیمهایی در بارهی ِ پایاپایها گرفته باشید. شما چه راهی را رفتید؟ همدمتان چه راهی را رفته است؟ اگر شما ناگزیر باید تصمیمهای ِ پایاپایی ِ همانندی میگرفتید، آیا هر دوی ِ شما راه ِ یکسانی را میرفتید؟ میتوانید به همهی ِ این پرسشها بیاندیشید تا ایدهی ِ روشنتری از ارزشهای ِ خود و همدمتان به دست آورید.
شناساییدن ِ ارزشهایتان: بلندپروازی.
برای ِ دست یافتن به زاویهی ِ دید ِ دیگری در بارهی ِ ارزشهایتان، میتوانید رویکرد ِ سرراستی داشته باشید. یعنی، میتوانید مظنونهای ِ معمول را گرد آورید – پول، قدرت، دستآورد، شهرت – و از خودتان بپرسید که هر یک از آنها تا چه اندازه برایتان اهمیّت دارد. در یک کلمه، میتوانید از خودتان بپرسید، «من تا چه اندازه بلندپرواز ام؟».
در پاسخ به آن بخش از این پرسش که در بارهی ِ پول است، به عدد نیاندیشید. به جای ِ آن، به شکل ِ این جمله بیاندیشید، «من پول ِ بسندهای میخواهم تا ــــــــــــ». سپس جای ِ خالی را به هر شکلی که میخواهید و هر چند بار که میخواهید پرکنید: «بچّههایام را به دانشگاه ِ خصوصی ِ گرانقیمتی که خودشان میخواهند بفرستم»، «پیش از چهل سالهگی بازنشست شوم»، «احساس ِ امنیّت ِ مالی کنم تا هیچ وقت آن گونه که حالا نگران ام نیازی به نگرانی در بارهی ِ پول نداشته باشم»، «ویلاهایی در جزیرههای ِ ویرجین و جنوب ِ فرانسه داشته باشم» – یا هر چیزی. هنگامی که به شهرت، قدرت، و دستآورد میاندیشید، در این باره بیاندیشید که چه کسی بهتر از همه نمایانگر ِ هر کدام از اینها برای ِ شما است، و از خودتان بپرسید که آیا زیستن ِ زندهگی ِ آنها برای ِ شما گیرایی دارد یا نه.
همچنان که سطح ِ بلندپروازی ِ خودتان را مینگرید، لطفاً سطح ِ بلندپروازی ِ همدمتان را هم ببینید، حتّا اگر تا کنون چندان به چنین چیزی نینگریسته اید. این چیز دیر یا زود به سراغتان خواهد آمد. داستان ِ لیندا و وس نمونهای است از این که چهگونه ناجفتوجوری در چشمداشتهای ِ دو همدم از بلندپروازی ِ دیگری میتواند پاورچین پاورچین بالاسر ِ شما برسد و برایتان مشکل بیآفریند.
رابطهی ِ لیندا با پدر-اش، گوردون، در سرتاسر ِ زندهگیاش توفانی بوده است. گوردون وکیل ِ حقوقی ِ بسیار موفّقی بود – همبهرهی ِ مدیریتی ِ یک شرکت ِ حقوقی ِ بزرگ. او شخصیّت ِ گونهی ِ الف ِ جاهپرستانهای داشت که همیشه در حال ِ کار بود و هرگز نمیتوانست آرام بگیرد و اندکی بیآساید. بدتر از آن، او همان اندازه در برابر ِ لیندا نابردبار، پرخواسته، کمالگرا، و سختگیر بود که با وکیلهایی که برای ِ او میکارکنیدند چنین بود. لیندا احساس ِ ستمدیدهگی میکرد از رفتاری که پدر-اش در دوران ِ کودکیاش، و حتّا در دوران ِ دانشگاه، با او داشت.
به یقین، مردی که لیندا به عشقاش گرفتار شد و با او زناشویید هرگز همانند ِ پدر-اش نبود. وس صمیمی، فهمیده، بردبار، پذیرنده، نا-پرخواسته، و کاملاً آسوده بود. در واقع، او به اندازهای آسوده بود که اصلاً پیشهکار نبود. وس در واقع میکارکنید، ولی در شغلی با حقوق ِ پایین که بسیار پایینتر از چیزی بود که از کسی با هوش و آموزش ِ او میشد چشم داشت. ولی، از جایی که در آن قرار داشت کاملاً خشنود بود. لیندا خشنود نبود. او از این دلخور بود که خود-اش باید آن همه سخت کارکند، و این که او کسی بود که باید بخش ِ بزرگی از پولی را که برای ِ نگهداشت ِ سبک ِ زندهگیشان نیاز داشتند، میدرآورد. لیندا به این نکته رسید که، در زناشوییدن با وس، تر و خشک را با هم سوزانده بود. او به این رسید که، اگرچه شوهری نمیخواست که به نابردباری، پرخواستهگی، و کمالگرایی ِ پدر-اش باشد، ولی واقعاً مردی میخواست که پیشهکار و بلندپرواز باشد – کسی درست مانند ِ پدر-اش، دستکم در این چیزها.
شناساییدن ِ ارزشهایتان: روش ِ خیالپردازی.
آخرین راهی که میتوانید ارزشهایتان را با آن بشناسایید روش ِ خیالپردازی است. این خیالپردازی چیزی است که شرط میبندم بارها با آن سرگرم شده اید – خیلی از آدمها این کار را انجام داده اند – ولی نه برای ِ روشن ساختن ِ ارزشهایتان: اگر برندهی ِ یکی از آن بختآزماییهای ِ بزرگ میشدید – مثلاً ۲۰ میلیون دلار یا بیشتر – با آن پول چه کاری انجام میدادید؟ مثلاً، ۱۰۰ هزار دلار ِ نخست را چهگونه میخرجیدید خرج میکردید؟ آیا کشتی ِ تفریحیای میخریدید و آن را به مادر ِ بیوهیتان میدادید، یا نه، چیز ِ دیگری؟ و سپس با باقی ِ پول چه کاری انجام میدادید؟ برای ِ مثال، بیایید فرض کنیم که شما در آن زمان تقریباً سی و پنج ساله هستید، پس منطقی است که تا آن زمان در هر مسیر ِ کاریای که برگزیده اید جاافتاده اید. شما برندهی ِ ۲۰ میلیون دلار میشوید. زندهگیتان تا چه اندازه میدگرد تغییر میکند – همه چیز، یا تقریباً هیچ چیز؟
بیشتر ِ وقتها، هنگامی که ما سرگرم ِ این خیالپردازی میشویم، تا آخر ِ راه نمیرویم. ما فقط به دو سه چیزی که واقعاً دوست داریم در ذهنمان میاندیشیم («خانهای در آسپِن خواهم خرید و همهی ِ زمانام را به اسکی و گلف خواهم گذراند») و دیگر بیخیال ِ باقی ِ چیزها میشویم. ولی ۲۰ میلیون دلار پول ِ زیادی است، و اگر شما در سنّ ِ سی و پنج سالهگی برندهی ِ آن شوید زمان ِ زیادی دارید تا آن پول را بخرجید. پس، در همهی ِ آن سالهای ِ پس از ناگهان پولدار شدنتان، دقیقاً زندهگیتان را چهگونه خواهید زیست؟ کلّ ِ داستان را ریز به ریز در خیال بپرورید. به گمانتان داستان ِ همدمتان چهگونه خواهد بود؟
هنگامی که به ارزشها و آرمانهایتان از زاویهی ِ دیدهای ِ گوناگونی که من توصیف کردم نگریستید، در جایگاهی هستید که بتوانید به این پرسش ِ تعریفگرانه پاسخ دهید:
- تا چه اندازه ارزشها و آرمانهای ِ شما با ارزشها و آرمانهای ِ همدمتان همنوا هستند؟
حسّ ِ عدالت. منظور ِ من از «حسّ ِ عدالت» ِ شما نگرههایتان در موضوعهای ِ سیاسی و اجتماعی است. عدالت – این که چه چیزی عادلانه است و چه چیزی نیست – همان چیزی است که همهی ِ پرسشهای ِ سیاسی و اجتماعی در آن خلاصه میشود. اگر شما هوادار ِ کنش ِ آریگویانه اید، دلیلاش این است که به گمانتان چنین چیزی برای ِ امریکاییهای ِ آفریقایی (سیاهپوست) و زنان عادلانه است ولی برای ِ مردان ِ سفیدپوست ناعادلانه نیست. اگر شما مخالف ِ کنش ِ آریگویانه اید، به این دلیل است که به گمانتان چنین چیزی برای ِ مردان ِ سفیدپوست ناعادلانه است. اگر به گمانتان سیستم ِ مالیات باید به گونهای بدگرد تغییر یابد، به این دلیل است که به گمانتان سیستم ِ مالیات ناعادلانه است. اگر به گمانتان سیستم ِ عدالت ِ جزایی باید به گونهای بدگرد تغییر یابد، به این دلیل است که به گمانتان ناعادلانه است – حالا یا در برابر ِ بزهکارها مجرمان یا در برابر ِ قربانیها. و از همین دست اند دیگر چیزها. پس، هنگامی که به این میاندیشید که شما و همدمتان چهگونه به پرسشهای ِ سیاسی و اجتماعی پاسخ میدهید، دوست دارم از زاویهی ِ عادلانهگی – عدالت – به آن بیاندیشید.
حالا، شاید شک داشته باشید که حسّ ِ عدالت ِ شما بتواند روی ِ کیفیت ِ رابطهی ِ عشقولانهیتان یا زناشوییتان اثرگذار باشد. ولی میتواند، و معمولاً هم چنین است. اندکی پیش، با یکی از خدمتگیرندهگان ِ پیشینام حرف میزدم که چندین سال بود با او سخن نگفته بودم. او مردی بسیار نیکخوی و بردبار است. یاد-ام بود که هنگامی که آخرین بار حرف زده بودیم او درگیر ِ رابطهای جدّی بود، و از او در آن باره پرسیدم: «خب، بلِیک، رابطهی ِ تو و آن مدیر ِ اجرایی ِ رتبهبالای ِ بیمه که با آن بیرون میرفتی به کجا کشید؟» او پاسخ داد، «خب، سام، میدانی که من یک جمهوریخواه ِ محافظهکار هستم. تانیا مردمسالار ِ آزادیخواه است. من از [رئیسجمهور] بوش خوشام میآمد، او از او بد-اش میآمد. وقتی که ما چیزی در اخبار در بارهی ِ مادران ِ رفاه میدیدیم، یا در خیابان قدم میزدیم و گدایی میدیدیم، او در آن مورد پنداشت ِ خود-اش را داشت و من هم پنداشت ِ خود-ام را. ما درگیر ِ دعواهای ِ بسیار بدی میشدیم. این کار اصلاً جواب نمیداد».
حسّ ِ عدالت ِ شما همچنین به این دلیل روی ِ زناشوییتان اثر میگذارد که بر تصمیمهای ِ کرداریای اثرگذار است که شما در بارهی ِ چهگونهگی ِ زندهگیتان میگیرید. برای ِ نمونه، بر این تصمیم که به چهگونه محلّهای برای ِ زندهگی بروید اثرگذار است، یا تصمیم ِ این که بهترین مدرسه برای ِ کودکانتان چیست. زوجها حتّا تصمیم میگیرند که از یک ایالت به ایالت ِ دیگری بروند چرا که احساس میکنند فضای ِ سیاسی در ایالت ِ جدید با حسّ ِ عدالت ِ آنها بهتر جفتوجور است تا آن چه در فضای ِ سیاسی ِ ایالت ِ پیشین بود.
نیازی نیست که من به شما فهرست ِ فراگیری از موضوعهایی را بدهم که با حسّ ِ عدالتتان به آنها پاسخ میدهید. حتماً میدانید که بزرگترین موضوعها کدام اند: نژاد، شغلها، دستمزدها، مالیاتها، سقط ِ جنین، مهاجرت، تهیدستی فقر، رفاه، جرم. پس حالا به گذشته بیاندیشید، به زمانهایی که شما و همدمتان در مورد ِ این موضوعها حرف زده اید. به یاد آورید که در آن بحثها تا چه اندازه احساس ِ راحتی داشتید. آیا احساس میکردید که میتوانید دیدگاههایتان را آزادانه بازگویید، یا خودتان را نگه میداشتید چرا که چشمداشتتان این بود که همدمتان با شما ناهمنوا باشد؟ آیا شما دو نفر، در واقع، بیشتر همنوا بودید یا بیشتر ناهمنوا بودید؟ هنگامی که ناهمنوا بودید، آن ناهمنواییها تا چه اندازه سوزان و داغ بودند، تا چه اندازه احساس ِ بدی برایتان داشتند؟ وقتی به همهی ِ آنها بازاندیشدید، و حسّ ِ احساسشدهای گرفتید، میتوانید پرسش ِ تعریفگرانهی ِ بعدی را پاسخ دهید:
- تا چه اندازه حسّ ِ عدالت ِ همدمتان با حسّ ِ عدالت ِ شما همنوا است؟
گرایش ِ معنوی. گرایش ِ معنوی ِ شما فقط دربرگیرندهی ِ نگرههایتان به دین نیست بلکه دربرگیرندهی ِ باورهای ِ بنیادین ِ شما در این باره هم هست که جهانی که همهگی ِ ما در آن میزندهگیم چهگونه جهانی است، و چرا چیزها به گونهای رخ میدهند که رخ میدهند.
با این همه، نگرههایتان در بارهی ِ دین نقطهی ِ آغازی برای ِ اندیشیدن در بارهی ِ گرایش ِ معنویتان است. پیش از هر چیز، آیا شما خودتان را عضوی از یک دین ِ سازمانیافته میدانید؟ اگر آن دین دینی نیست که شما با آن به دنیا آمدید، از چه مسیری به آن جا رسیدید؟ آیا به خداوند باور دارید، به گونهای که خدا در دینتان توصیف شده است؟ گاهی آدمها باور ندارند. برای ِ نمونه، آلبرت اینشتین خود را یهودی و شخصی معنوی میدانست، ولی باور نداشت که خداوند دریای ِ سرخ را به خاطر ِ کودکان ِ اسرائیل شکافت، یا به گونهای دیگر در تاریخ و در زندهگیهای ِ فردی ِ ما میپادرمیاند دخالت میکند. گاهی آدمهایی که یقین ندارند که خدایی هست یا نه، با این همه به انجام ِ کارهای ِ دینیشان پایبند اند، چرا که خود ِ انجام ِ این کارها را بااهمیّت میدریابند. در مورد ِ انجام ِ کارهای ِ دینی، تا چه اندازه آنها را برآورنده و توانگرانه میدریابید؟ نماز و نیایش چه نقشی در زندهگیتان دارند؟
باورهای ِ مربوط به آیینها و انجام ِ کارهای ِ دینی بسیار فردی و بسیار ژرف هستند؛ جای ِ شگفت نیست اگر شما و همدمتان در این باورها به گونهای ناهمسان باشید. زوجها میتوانند پلی بر ناهمسانیهای ِ دینی بزنند، حتّا ناهمسانیهای ِ بزرگ، به شرط ِ این که بتوانند بفهمند که باورهای ِ هر کدام چه قدر ژرف و درونی اند. وینسنت و کامیلی هر دو بر اساس ِ سنّت ِ دینی ِ یکسانی بزرگ شدند. ناهمسانیشان در این بود که با این که کامیلی به راستی به خداوند باور داشت و سنّت ِ دینیشان را ارزشمند میدانست، وینسنت سرتاپا خداناباوری بود که هیچ کاربردی برای ِ هیچ دین ِ سازمانیافتهای نمیپنداشت. خوشبختانه، آنها در دیگر جنبههای ِ سویهی ِ پنداری (و نیز در دو سویهی ِ سازگاری ِ دیگر) آن اندازه نزدیک بودند، و همدیگر را آن اندازه ارج مینهادند، که هر یک به دیگری این امکان را میداد تا آن چه را در بارهی ِ دین میخواست انجام دهد. به فرزندانشان آموزش ِ دینی داده شد چرا که کامیلی چنین چیزی را بسیار میخواست و وینسنت هم اهمیّتی نمیداد که که این روش یا روش ِ دیگری باشد. البتّه، همهی ِ زوجها نمیتوانند آن سطح از بردباری ِ دوسره را که وینسنت و کامیلی داشتند به دست آورند؛ و اگر ناهمسانیهای ِ دینی ِ بزرگی در میان ِ شما و همدمتان هست، باید مراقبتانه ببینید که شما دو نفر به چه سطحی از بردباری میتوانید برسید.
به گمانام این جا همان جایی است که باید چند کلمهای در بارهی ِ زناشویی ِ میاندینی حرف بزنم. بیش از چند کلمه نخواهد بود چرا که من کارشناس ِ زناشویی ِ میاندینی نیستم، و چرا که شما میتوانید کتابهای ِ خوبی در بارهی ِ آن بخوانید که از سوی ِ آدمهایی نوشتهشده اند که کارشناس اند. اگر این کتابها را بخوانید، خواهید دید که راههای ِ بسیار گوناگونی هستند که میتوان زناشویی ِ میاندینی ِ موفّقی داشت؛ شما فقط باید راهی را بیابید که برایتان پاسخگو باشد. از دید ِ من، موضوعهای ِ میاندینی فقط برای ِ زوجهایی مشکلآفرین هستند که درنیافته اند که زناشوییدن یعنی انتقال ِ وفاداری ِ نخستشان از خانوادهی ِ خاستگاهشان به خانوادهی ِ تازهای که با زناشوییدن آن را آفریده اند. برای ِ آن زوجها، عضوهای ِ دخالتگر و منفیباف ِ خانواده میتوانند دودستهگی، سردرگمی، و ویرانی به بار آورند. چنین چیزی برای ِ شما پیش نخواهد آمد اگر حواستان به انتقال ِ وفاداری ِ نخستتان به خانوادهی ِ تازهای که دارید میآفرید باشد. (احتمالاً باید آن وفاداری ِ نخست را بسیار پیش از زناشوییدن به همدیگر انتقال دهید، چرا که «این که چه گونه جشنی باید داشته باشید» میتواند یکی از سمّیترین موضوعهای ِ میاندینی باشد.)
با این همه، گرایش ِ معنوی ِ شما چیزی بسیار فراتر از نگرههایتان به دین است. بنیادینتر از هر چیزی، گرایش ِ معنوی ِ شما مربوط به باورهایتان در این باره است که چرا جهان آن گونه هست که هست. در آخرین هذیانزدهگیاش، پدر-ام، درست چند روز پیش از مرگ به دلیل ِ سرطاناش، با چشمان ِ بستهاش میگریست و زیر ِ لب بارها و بارها میگفت، «چرا؟» «چرا آنها مادر-ام را کشتند؟» «چرا آنها برادرانام را کشتند؟» «چرا آنها خواهر-ام را کشتند؟» برادران و خواهر ِ پدر-ام، که آن زمان کودک بودند، و مادر-اش، بیش از چهل و پنج سال ِ پیش، توسّط ِ نازیها کشته شده بودند – و او هنوز، در بستر ِ مرگاش، داشت میپرسید، «چرا؟».
«چرا؟» پرسشی است که ما از خودمان در بارهی ِ بسیاری از چیزها، نه فقط نسلکُشی، میپرسیم. اگر ایمان ِ دینی داشته باشیم آن پرسش ِ سایهافکن را میپرسیم که در کتاب ِ جاب طرحشده است: اگر خدا خوب است، چرا در جهان بدی هست؟» اگر ایمان ِ دینی نداشته باشیم، فقط میپرسیم، «چرا در جهان بدی هست؟» و میپرسیم چرا بدیای که بر سر ِ آدمها میآید گویی بسیار ناهماندازه پخششده است. چرا برخی از کودکان با عیبهای ِ مادرزادی ِ هولناکی به دنیا میآیند و برخی دیگر از کودکان نه؟ چرا آن هواپیما از آسمان فرو افتاد، و نه هواپیمایی که من دیروز سوار-اش بودم؟َ آیا چیزها به دلیلهایی رخ میدهند، یا آنها فقط رخ میدهند؟ و اگر آنها به دلیلهایی رخ میدهند، آن دلیلها چیستند؟ آیا دلیلهایی هستند که ما میتوانیم بدانیم یا دلیلهایی که تا همیشه برای ِ ما مثل ِ راز خواهند بود؟ آیا آن چه در جهان رخ میدهد – از جمله خود ِ این بوده فکت که ما هستی داریم – همهگی بخشی از برنامهای بانظم است، حتّا اگر ما هرگز نتوانیم نظم ِ آن برنامه را بفهمیم، یا این که هیچ برنامهای نیست؟ آیا سرانجام همه چیز به خیر و خوبی به پایان میرسد یا نه؟ آیا امیدی هست یا هیچ امیدی نیست؟
پاسخهای ِ شما به «چرا؟» و دیگر پرسشهایی که از آن میبرآید قلب ِ گرایش ِ معنویتان هستند. حالا چه پاسخهایتان ایمانپایه باشند و چه نه. حتّا اگر خودتان را خداناباور بدانید، گونهای از گرایش ِ معنوی دارید، و پاسخهایتان به این پرسشها همان گرایش هستند.
هنگامی که دو همدم در پاسخهای ِ سرشتینشان به «چرا؟» ناهمسان اند چنین تجربهای میتواند برای ِ هر دو گیجنده باشد. ویرجینیا و دکستر هر دو به خدا باور داشتند، ولی دیدگاههای ِ ناهمسانی از نقش ِ خدا در سرنوشت ِ تکتک ِ انسانها داشتند. هر گاه خبری در بارهی ِ چیز ِ بدی که رخ داده بود میشنیدند – چه برای ِ ناآشنایان و چه کسی که میشناختند – پاسخ ِ ویرجینیا این بود که «هر چیزی به یک دلیلی رخ میدهد». این حرف خشم ِ دکستر را میبرافروخت، او هرگز نمیتوانست هیچ «دلیل» ِ خوبی برای ِ تراژدیها ببیند، و ویرجینیا را متّهم میکرد که در برابر ِ احساس ِ هراس و اندوهی که تراژدیها میسازند از باور-اش به عنوان ِ روشی برای ِ نگاهبانی از خود-اش بهره میبرد. آن چه دکستر آن را واقعگرایی میدانست، ویرجینیا آن را بد-انگاری میدانست؛ و وقتی که چنین چیزی رو به او روانه میشد بسیار آزار میدید.
شما به این دلیل حسّی از گرایش ِ معنویتان دارید که بارها و بارها پرسیده اید «چرا؟» و میدانید که چهگونه پاسخهایی به خودتان داده اید. شما شاید نتوانید گرایش ِ معنویتان را همچسبانه بازگویید – انجام ِ چنین چیزی برای ِ برخی از ما کار ِ دشواری است – ولی حسّ ِ احساسشدهای از آن چه هست دارید.
تا کنون، حتماً میدانید که گرایش ِ همدمتان به کارها و آیینهای ِ دینی چیست. همچنین شاید خوب بدانید که همدمتان چهگونه پاسخهایی به پرسشهای ِ «چرا؟»یی میدهد. اگر نمیدانید، دانستن ِ آن آسان است. خب بپرسید، همین. کار ِ دشواری نیست که چیز ِ معیّنی بیابید تا در آن باره حرف بزنید؛ جنایتها و فاجعههای ِ تازه هر روز در اخبار ِ عصرگاهی جلوی ِ میز ِ ما چیده میشوند. وقتی شما و همدمتان در بارهی ِ «چرا؟»یی حرف زدید خواهید توانست به پرسش ِ تعریفگرانهی ِ بعدی پاسخ دهید.
- تا چه اندازه شما و همدمتان گرایش ِ معنوی ِ یکسانی دارید؟
حالا وقت ِ آن است که حسّ ِ احساسشدهای از این بگیرید که شما و همدمتان تا چه اندازه در چیزهای ِ بااهمیّت همنوا اید. در این اندیشه فرو روید که شما و همدمتان تا چه اندازه بر سر ِ این که چه چیزی اهمیّت دارد همنوا اید، و بر اندازهی ِ نزدیکیای که با همدمتان بر سر ِ هر یک از موضوعهای ِ بزرگ احساس میکنید. همهی ِ اینها را کنار ِ هم بگذارید و بکانونید.
- تا چه اندازه شما و همدمتان بر سر ِ چیزهای ِ بااهمیّت همنوا اید؟