آیا با این دوست‌دختر / دوست‌پسر-ام بزناشویم؟ – بخش ۱۷

۱۱

سویه‌ی ِ پنداری

همانندی در سویه‌ی ِ پنداری کلید ِ داشتن ِ زناشویی‌ای است که در آن احساس ِ صمیمیّت ِ هیجانی با هم‌دم‌تان بکنید و احساس کنید که هم‌دم‌تان به راستی هم‌نشین ِ شما است. هم‌چنان که پیش از این گفتم، اگر آدم‌ها در سویه‌ی ِ کرداری ناهم‌نوا باشند، و گاهی حتّا اگر زنده‌گی ِ سکسی ِ بسیار خوبی نداشته باشند، باز هم شدنی است که زناشویی ِ صمیمی و خشنودی داشته باشند به شرط ِ این که در سویه‌ی ِ پنداری نزدیک باشند. اگر دو هم‌دم در دو سویه‌ی ِ دیگر نزدیک باشند ولی هم‌پندار نباشند، می‌توانند زناشویی‌ای داشته باشند که کارکننده و خرسندگرانه باشد، زناشویی‌ای که می‌تواند پای‌دار بماند و به شکل‌های ِ گوناگونی برآورنده خواهد بود – ولی آن‌ها همیشه حسّی خواهند داشت که انگار چیزی کم است. شاید آن‌ها نتوانند دقیقاً بگویند که آن چیز چی‌ست، ولی آن را احساس خواهند کرد: آن‌ها نبود ِ آن حسّ ِ هم‌نشینی ِ نزدیک را احساس می‌کنند، آن حسّ ِ یکی بودنی که دو هم‌دم فقط زمانی می‌توانند داشته باشند که هم‌پندار باشند.

هنگامی که سویه‌ی ِ پنداری را در فصل ِ ۲ می‌گفتم، پیش‌نهاد دادم که این سویه می‌تواند در این پرسش خلاصه شود که «اگر هم‌دم ِ من با من هم‌جنس بود، آیا یکی از به‌ترین ِ به‌ترین دوستان ِ من می‌شد؟» و این نکته را هم گفتم که به‌ترین ِ به‌ترین دوستان ِ ما کسانی هستند که وقتی ما با آن‌ها حرف می‌زنیم می‌گیرند. آن‌ها بی‌درنگ منظور ِ ما را می‌فهمند و آن را می‌آری‌گویند.

بی‌آیید نگاه ِ نزدیک‌تری به آن تجربه از به‌ترین دوست بودن بی‌اندازیم و ببینیم از چه بخش‌هایی ساخته شده است. وقتی که شما ایده‌ی ِ روشنی از آن داشته باشید، می‌توانید ببینید شما و هم‌دم‌تان در سویه‌ی ِ پنداری تا چه اندازه نزدیک هستید.

«ما می‌توانیم در باره‌ی ِ هر چیزی حرف بزنیم»

یک روز ِ معمولی در زنده‌گی‌تان را خیال کنید. خیال کنید که تابستان است و بیرون داغ است. دو هفته‌ی ِ گذشته هوا داغ بوده است. پیش از این که شما بیدار شوید داغ بوده است. در راه ِ رفتن سر ِ کار داغ بوده است. آن اندازه داغ بوده است که فقط با چند قدم از ایست‌گاه ِ مترو یا پارکینگ راه رفتن همه‌ی ِ لباس‌تان خیس ِ عرق شده است. شما وارد ِ ساخت‌مانی می‌شوید که آن جا می‌کارکنید، خنکای ِ کولر را احساس می‌کنید، آه ِ سرخوشانه‌ای می‌کشید، و دکمه‌ی ِ آسانسور را می‌فشارید. هنگامی که چشم به راه ِ آسانسور اید، می‌بینید که کس ِ دیگری هم چشم به راه است. به او می‌نگرید و بی‌درنگ، فقط از روی ِ ریخت و قیافه‌اش، به این می‌رسید که او با شما بسیار فرق دارد؛ شما دو نفر احتمالاً هیچ نقطه‌ی ِ مشترکی ندارید. ولی ناگهان می‌بینید که این شخص ِ دیگر هم لباس‌های‌اش خیس ِ عرق شده است. ناگهان، این شخص ِ دیگر با شما چشم در چشم می‌شود و می‌گوید، «داغ ئه برات؟» شما خنده‌ی ِ ریزی می‌زنید و می‌گویید، «تو بگو ببینم».

در آن داد-و-ستد ِ کوتاه، شما و این شخص ِ دیگر یک لحظه هم‌دلی داشتید. یعنی، هر یک از شما می‌دانست که جای ِ دیگری بودن چه احساسی داشت – احساس ِ گرما و رنج کشیدن از آن. شما دو نفر شاید نتوانید هیچ چیز ِ دیگری برای ِ حرف زدن بیابید یا هم‌دیگر را به هیچ شکل ِ ژرفی بفهمید. ولی می‌توانستید چنین کاری را در باره‌ی ِ آب-و-هوا انجام دهید. در این یک مورد، حتّا اگر هیچ مورد ِ دیگری نباشد، تجربه‌ی ِ زیسته‌ی ِ شما با تجربه‌ی ِ زیسته‌ی ِ این شخص ِ دیگر هم‌آیندید همانند شد. به همین دلیل، هنگامی که با بی‌گانه‌ای روبه‌رو می‌شویم، در باره‌ی ِ آب-و-هوا حرف می‌زنیم. ما می‌دانیم که اگر در باره‌ی ِ آب-و-هوا حرف بزنیم می‌توانیم یک لحظه هم‌دلی داشته باشیم چرا که این همان چیزی است که همه‌گی ِ ما در آن مشترک ایم.

به آن روزتان برگردید. چند ساعت پس از رویارویی‌تان در کنار ِ آسانسور، با چند نفر از هم‌کاران‌تان برای ِ خوردن ِ ناهار بیرون می‌روید. آن‌ها آدم‌های ِ خوبی هستند و شما دوست شان دارید. سر ِ ناهار شما و آن‌ها بر سر ِ نمایشی تلویزیونی حرف می‌زنید که همه‌گی شب ِ پیش آن را دیدید، یک کمدی ِ موقعیّت. هم‌کاران‌تان در باره‌ی ِ بخش‌هایی حرف می‌زنند که به گمان‌شان باحال بودند و بخش‌هایی که به گمان‌شان احمقانه بودند. بیش‌تر ِ جاها، شما با چیزهایی که آن‌ها می‌گویند هم‌نوا اید؛ شما با آن‌ها می‌هم‌دلید هم‌دلی می‌کنید. گاهی، آن‌ها چیزی در باره‌ی ِ نمایش می‌گویند که به گمان ِ شما عجیب است. شاید شما به آن‌ها بگویید که با دیدگاه‌شان هم‌نوا نی‌ستید، یا حتّا این که آن‌ها عجیب حرف می‌زنند. ولی باز هم شاید شما با خودتان بگویید، «خب این‌ها همین اند دیگر. اگر به آن‌ها می‌گفتم چرا حرف‌شان عجیب است به شان بر نمی‌خورد، ولی چرا به خود-ام زحمت دهم – آن‌ها در هر حال حرف ِ مرا نمی‌گیرند. آن‌ها آن طور اند و من هم این طور».

شما نقطه‌های ِ مشترک ِ بسنده‌ای با هم‌کاران‌تان دارید – تجربه‌ی ِ زیسته‌ی‌تان با تجربه‌ی ِ زیسته‌ی ِ آن‌ها در نقطه‌های ِ بسنده‌ای می‌هم‌آیندد همانند می‌شود– بنابراین شما می‌توانید با آن‌ها در باره‌ی ِ چیزهای ِ زیادی حرف بزنید و احساس ِ هم‌دلی کنید. شما می‌توانید نه تنها در باره‌ی ِ نمایش‌های ِ تلویزیونی بلکه در باره‌ی ِ لباس‌ها، ورزش‌ها، تعطیلات، ماشین‌ها، رایانه‌ها، حتّا برخی از خبرها حرف بزنید. شما می‌توانید با هم‌کاران‌تان در باره‌ی ِ تقریباً هر چیزی حرف بزنید – به شرط ِ این که آن را سبک نگاه دارید. شما می‌دانید که نمی‌توانید با آن‌ها در باره‌ی ِ هیچ چیز ِ سنگینی حرف بزنید. از روی ِ گفت‌وگوهای‌تان با آن‌ها در باره‌ی ِ موضوع‌های ِ سبک، می‌دانید که حرف زدن با آن‌ها در باره‌ی ِ امیدها و رویاهای‌تان، سردرگمی‌ها و ناامیدی‌های‌تان، ژرف‌ترین باورهای‌تان در باره‌ی ِ این که چه چیزی درست است و چه چیزی اشتباه، چه چیزی ارزش‌مند و چه چیزی بی‌ارزش، راه به جایی نخواهد برد. شما احساس ِ ناجوری خواهید داشت و در نتیجه آن‌ها هم؛ و همین گونه می‌شد اگر آن‌ها هم می‌کوشیدند تا با شما در باره‌ی ِ این موضوع‌های ِ سنگین حرف بزنند. نه آن‌ها و نه شما آن چه را دیگری می‌کوشید تا بگوید نمی‌فهمیدید، و نمی‌دانستید چه‌گونه به دیگری پاسخ دهید. هرگز آن احساس ِ هم‌دلی نخواهد بود. تجربه‌ی ِ زیسته‌ی ِ شما هم‌آیند ِ بسنده‌ای با تجربه‌ی ِ آن‌ها نخواهد داشت تا شما در آن سطح ِ ژرف و جدّی با هم‌دیگر احساس ِ هم‌دلی کنید. بنابراین شما و هم‌کاران‌تان حرف‌ها را سبک نگاه می‌دارید، با هم‌دیگر در آن سطح ِ سبک می‌هم‌دلید هم‌دلی می‌کنید، و با انجام ِ این کار وقت ِ خوبی با هم می‌گذرانید.

دوباره به آن روزتان برگردید. پس از پایان ِ کار، یکی از به‌ترین ِ به‌ترین دوستان‌تان را می‌بینید تا پیتزایی بخورید و آب‌جویی بزنید. شما دو نفر شاید در باره‌ی ِ کمدی موقعیّت ِ شب ِ گذشته حرف بزنید، و با انجام ِ این کار خنده‌هایی بر لب‌تان بنشیند. ولی شاید هم از خیر ِ آن کمدی موقعیّت بگذرید چون چیزهای ِ بااهمیّت‌تری برای ِ حرف زدن دارید: چیزهای ِ سنگین. وقتی شما و دوست‌تان در باره‌ی ِ چیزهای ِ سنگین حرف می‌زنید، نیازی نی‌ست که هیچ یک از شما خود-اش را ویرایشد ویرایش کند. شما می‌توانید فقط خودتان باشید و به راحتی با هم وقت بگذرانید. هر یک از شما می‌دانید که دیگری خواهد فهمید و به گونه‌ای پاسخ خواهد داد که باحال و سودمند خواهد بود. بسیاری از چیزهایی که دوست‌تان در پاسخ به شما می‌گوید شاید هرگز برای ِ خود ِ شما رخ نداده باشند. ولی آن‌ها چیزهایی هستند که به فهم ِ خود ِ شما از آن چه دارید در باره‌ی ِ آن حرف می‌زنید ربط دارند. هنگامی که شما و این به‌ترین دوست‌تان در باره‌ی ِ چیزهای ِ سنگین حرف می‌زنید، هر کدام از شما می‌دانید که جای ِ دیگری بودن چه‌گونه احساسی دارد. هر یک از شما چیزی از خودتان را در دیگری می‌بینید. شما در آن سطح ِ سنگین ِ ژرف هم‌دلی دارید.

این همان چیزی است که منظور ِ آدم‌ها است وقتی که می‌گویند، «ما می‌توانیم در باره‌ی ِ هر چیزی حرف بزنیم». منظورشان از «هر چیزی» این نی‌ست که هر چیزی زیر ِ این آسمان ِ کبود – منظورشان چیزهای ِ سنگین است، موضوع‌های ِ بااهمیّت ِ شخصی که نمی‌توانند با هیچ کس جز به‌ترین ِ به‌ترین دوستان‌شان حرف بزنند، چرا که فقط به‌ترین ِ به‌ترین دوستان‌شان آن را خواهند فهمید.

شما می‌توانید از این ایده بهره گیرید، «ما می‌توانیم در باره‌ی ِ هر چیزی حرف بزنیم»، تا حسّی بگیرید از این که شما و هم‌دم‌تان تا چه اندازه در سویه‌ی ِ پنداری نزدیک اید. به آدم‌های ِ گوناگونی بی‌اندیشید که با آن‌ها گفت‌وگو دارید: خانواده‌ی‌تان، هم‌کاران‌تان، دوستان‌تان، به‌ترین ِ بهترین دوستان‌تان – هم‌دم‌تان. برش‌هایی از فیلم ِ آن گفت‌وگوها را در خیال‌تان بازپخشید بازپخش کنید. حسّی بگیرید از این که گفت‌وگوهایی که با برخی از این آدم‌ها دارید چه‌گونه احساس ِ ناهم‌سانی دارد از گفت‌وگوهایی که با دیگران دارید. حسّی بگیرید از احساسی که وقتی دارید که با به‌ترین ِ به‌ترین دوستان‌تان هم‌دلی را می‌تجربید تجربه می‌کنید هنگامی که با آن‌ها در باره‌ی ِ چیزهای ِ سنگینی حرف می‌زنید که نمی‌توانید با بیش‌تر ِ آدم‌ها بزنید. سپس پرسش ِ تعریف‌گرانه‌ی ِ بعدی را پاسخ دهید.

  • تا چه اندازه شما و هم‌دم‌تان در این که بتوانید در باره‌ی ِ هر چیزی حرف بزنید نزدیک هستید؟

«ما نگاه ِ یک‌سانی به چیزها داریم»

حالا به شما و این به‌ترین ِ به‌ترین دوست‌تان برگردیم. اگر کسی به سوی ِ شما می‌آمد و می‌پرسید، «چه چیزی است که مایه‌ی ِ این می‌شود تا شما دو نفر در باره‌ی ِ هر چیزی حرف بزنید؟» شاید شما پاسخ می‌دادید، «ما نگاه ِ یک‌سانی به چیزها داریم». یا شاید از عبارت‌های ِ گوناگونی بهره می‌گرفتید تا دقیقاً همین نکته را بگویید: «ما واکنش ِ یک‌سانی داریم»، «چشم‌اندازهای ِ ما همانند اند»، «ما نگره‌های ِ همانندی داریم»، «ما بسیاری از باورهای‌مان یک‌سان اند»، یا به ساده‌گی می‌گفتید، «ما چیزهای ِ مشترک ِ زیادی داریم».

بگذارید من عبارت ِ دیگری را پیش‌نهاد دهم، یکی که همه‌ی ِ این عبارت‌های ِ دیگر را در خود گرد آورده است و دقیقاً همان چیزی است که شما و به‌ترین ِ به‌ترین دوست‌تان در آن مشترک اید: حقیقت ِ شخصی‌تان.

حقیقت ِ شخصی‌تان

هنگامی که از «حقیقت ِ شخصی‌تان» می‌گویم منظور-ام «حقیقت» به معنای ِ روزینه و همه‌گانی‌اش نی‌ست: هنگامی که از آن واژه برای ِ این منظور بهره می‌گیریم که برخی از ادّعاها با بوده‌ها فکت‌ها می‌هم‌خوانند، مثل ِ این: «حقیقت این است که من خواهر ِ کوچک‌تری دارم، نه آن چنان که شما گفتید برادر ِ کوچک‌تری داشته باشم». معنایی از حقیقت که من دارم در باره‌اش حرف می‌زنم معنایی است که وقتی چنین واژه‌ای را برای ِ این منظور به کار می‌بریم که، «این حقیقت دارد»، در برابر ِ گفتن ِ جمله‌ی ِ، «این چرند است!» (یا «بی‌معنا»، «مزخرف»، «پوچ»، و الخ.). هنگامی که «حقیقت» را در این معنا به کار گیریم، منظور ِ ما این است که داستانی که هم‌اکنون شنیدیم هم‌نوا است با روشی که به گمان ِ ما چیزها واقعاً آن بیرون در جهان آن گونه هستند. آن داستان هم‌نوا است با روشی که ما شخصاً معنای ِ چیزها را می‌فهمیم.

ما معنای ِ رخ‌دادهایی را که آن بیرون در جهان می‌بینیم با برساختن ِ داستان‌های ِ خودمان در باره‌ی ِ آن‌ها می‌فهمیم. این موضوع هم در باره‌ی ِ رخ‌دادهایی که برای ِ دیگران رخ می‌دهند و هم رخ‌دادهایی که برای ِ خود ِ ما رخ می‌دهند درست است. داستان‌ها آن بیرون در جهان نی‌ستند؛ همه‌ی ِ آن چیزی که آن بیرون است رخ‌دادها هستند، که خنثا اند. ما هستیم که داستان‌ها را می‌سازیم. و با این که رخ‌دادها خنثا اند، داستان‌هایی که ما در باره‌ی ِ آن‌ها می‌سازیم همه‌گی معنای ِ اخلاقی دارند – ادّعایی در باره‌ی ِ این که چیزها واقعاً چه‌گونه هستند. این مثال ِ فرضی منظور ِ مرا به شما نشان خواهد داد:

مردی که در پیاده‌رویی شلوغ در شهری بزرگ قدم می‌زند روی ِ پوست ِ موزی سر می‌خورد و درست ِ روی ِ باسن‌اش به زمین می‌افتد. این همان رخ‌داد است. دو نفر ِ دیگر در همان پیاده‌رو که دارند قدم می‌زنند، چاک و جورج، این رخ‌داد را می‌بینند. داستانی که چاک برای ِ آن رخ‌داد می‌سازد این است که «آن آدم زیر ِ پای‌اش را نگاه نمی‌کرد. سر به هوا بود و خب سر خورد، درست مثل ِ کاریکاتورها». معنای ِ اخلاقی‌ای که چاک از داستان‌اش بیرون می‌کشد این است که «آن بیرون جنگل است. شما باید مراقب ِ خودتان باشید وگرنه با باسن‌تان به زمین خواهید خورد، درست مثل ِ آن چه آن آدم ِ بی‌چاره انجام داد». داستان ِ جروج برای ِ همان رخ‌داد چیز ِ دیگری است: «آدم ِ نادانی آن قدر احمق و بی‌ملاحظه بوده است که پوست ِ موزی را روی ِ پیاده‌روی ِ چنان شلوغی انداخته است که می‌شد شرط بست که حتماً کسی روی ِ آن سر می‌خورد». معنای ِ اخلاقی‌ای که جورج از داستان‌اش بیرون می‌کشد این است که «نادان‌هایی مثل ِ کسی که آن پوست ِ موز را انداخت تهدیدی برای ِ بقیه‌ی ِ ما هستند، حالا هر اندازه هم که ما بکوشیم تا مراقب باشیم. ام‌روز نوبت ِ این مرد بود، فردا می‌تواند نوبت ِ من باشد».

از آن جا که داستان‌های‌شان برای ِ رخ‌داد ِ یک‌سانی بسیار ناهم‌سان است، چاک و جورج واکنش‌های ِ ناهم‌سانی نشان می‌دهند. چاک سرگرمی-گونه می‌واکنشد. او سر-اش را تکان می‌دهد، خنده‌ی ِ ریزی می‌زند، و نادیده می‌گذرد. جورج هنگامی که می‌بیند آن مرد روی ِ پوست ِ موز سر می‌خورد نمی‌خندد. این موضوع برای ِ او خنده‌دار نی‌ست. همه‌ی ِ آن چیزی که او احساس می‌کند خشم و برآشفته‌گی است – او دوست دارد کاش دست‌اش به آن آدمی که آن پوست ِ موز را انداخته می‌رسید – و او احساس ِ دل‌سوزی برای ِ مردی دارد که روی ِ آن سر خورد. جورج به سوی ِ او می‌رود و به او یاری می‌رساند تا دوباره روی ِ پای ِ خود بی‌ایستد.

رخ‌داد ِ یک‌سان – دو داستان ِ ناهم‌سان، دو واکنش ِ هیجانی ِ ناهم‌سان، دو واکنش ِ رفتاری ِ ناهم‌سان. دو حقیقت ِ شخصی ِ ناهم‌سان.

تجربه‌ی ِ حقیقت ِ شخصی‌تان: داستان ِ مایکل ایسنر

شما می‌توانید حقیقت ِ شخصی ِ خودتان را همین حالا با خواندن در باره‌ی ِ رخ‌دادی که واقعاً رخ داده است بچشید.

در روز ِ ۴ دسامبر ِ ۱۹۹۷، مایکل دی. ایسنر، رئیس ِ هیأت مدیره و مدیرعامل ِ شرکت ِ والت دیزنی، مقداری از گزینه‌های ِ سهام‌اش را به کار انداخت. گزینه‌های ِ سهام یکی از مزیت‌های ِ افزودنی است که شرکت‌ها به مدیران ِ اجرایی ِ رتبه‌بالای ِ خود می‌دهند. گزینه حقّ ِ خرید ِ سهمی از سهام ِ شرکت با قیمتی بسیار پایین‌تر از قیمت ِ بازار ِ کنونی آن است. همین که مدیر ِ اجرایی گزینه (معمولاً گزینه‌ها، برای ِ سهم‌های ِ زیادی از سهام) را به کار می‌اندازد و سهم‌ها را می‌خرد، سود ِ زیادی به دست می‌آورد (دست‌کم، روی ِ کاغذ). اگر او پس از آن تصمیم بگیرد که آن سهم‌ها را به قیمت ِ بازار ِ کنونی بفروشد، آن سود ِ زیاد از سود ِ کاغذی به شکل ِ سود ِ واقعی می‌درآید. لطفاً به یاد بسپارید که پول درآوردن از گزینه‌ها کاری کاملاً مشروع است؛ آدم‌ها همیشه این کار را انجام می‌دهند.

آن چه مایکل ایسنر در روز ِ ۴ دسامبر ِ ۱۹۹۷ انجام داد این بود که گزینه‌ها را برای ِ ۷.۳ میلیون سهم از سهام ِ دیزنی به کار اندازد. قیمت ِ یک سهم از سهام ِ دیزنی آن روز صبح تقریباً ۹۵ دلار بود. گزینه‌های ِ آقای ِ ایسنر به او این امکان را داد که بیش‌تر ِ این ۷.۳ میلیون سهم را به قیمت ِ ۱۷.۱۴ دلار و مقداری از آن را به قیمت ِ ۱۹.۶۴ دلار بخرد. همان لحظه‌ای که آقای ِ ایسنر ۷.۳ میلیون سهم از سهام ِ دیزنی را خرید، روی ِ کاغذ، سودی برابر با ۵۶۵ میلیون دلار به دست آورد. سپس، ۴ میلیون از آن سهم‌ها را به قیمت ِ بازار ِ کنونی فروخت و سود ِ واقعی ِ پیش‌مالیاتی برابر با ۳۷۴ میلیون دلار به دست آورد. پس از دادن ِ مالیات، آقای ِ ایسنر سود ِ خالصی تقریباً برابر با ۱۳۱ میلیون دلار از ۳۷۴ میلیون دلار ِ آغازین بیرون کشیده بود.

این رخ‌دادی بود که رخ داده بود. برای ِ پی بردن به حقیقت ِ شخصی‌تان در باره‌ی ِ آن، کار را با احساس‌های‌تان بی‌آغازید. احساس ِ اصلی‌ای که هنگام ِ خواندن ِ این داستان تجربیدید تجربه کردید چه بود؟ می‌توانست هر چیزی باشد: هیجان، برانگیزنده‌گی، حسودی. این‌ها تنها سه مثال از چیزهای ِ بی‌شماری است که کسی می‌توانست هنگام ِ خواندن در باره‌ی ِ آن رخ‌داد احساس کند.

هنگامی که احساس ِ اصلی‌تان را شناساییدید، می‌توانید از آن جا عقب‌گرد به سوی ِ معنای ِ اخلاقی ِ داستان‌تان در باره‌ی ِ آن رخ‌داد بروید، و سپس به خود ِ داستان برسید. اگر احساس ِ اصلی‌تان هیجان یا برانگیزنده‌گی بوده باشد، معنای ِ اخلاقی ِ داستان‌تان شاید این بوده است که «اگر آدم‌ها باهوش و سخت‌کوش باشند، آسمان چندان بلند نی‌ست. من باهوش ام، سخت می‌کوشم. من هم می‌توانم روزی چنین باشم». داستانی که از آن چنین معنای ِ اخلاقی‌ای را بیرون کشیدید شاید این باشد که «مایکل ایسنر باهوش بود، کارت‌های‌اش را درست بازی کرد و سخت کوشید – و خب پاداش‌اش را هم به دست آورد». اگر احساس ِ اصلی‌تان حسودی بوده باشد، معنای ِ اخلاقی ِ داستان‌تان می‌تواند این باشد که «برخی از آدم‌ها خوش‌شانس اند، همین». خود ِ داستان‌تان شاید چنین چیزی باشد که «مایکل ایسنر شاید باهوش باشد و شاید سخت‌کوش باشد، ولی آدم‌های ِ بسیاری باهوش و سخت‌کوش اند، و آن‌ها باید هزاران سال عمر کنند تا بتوانند آن چه را او در یک روز به دست آورد، به دست آورند. او شانس آورد که در زمان ِ درست در جای ِ درست بود. او احتمالاً در جای ِ درستی در زمان ِ درستی به دنیا آمد. و او باید در هر گام از این راه ترکیب ِ درستی از حرکت‌ها را می‌داشته است. من چنین شانسی ندارم».

رخ‌داد ِ یک‌سان، حقیقت‌های ِ شخصی ِ ناهم‌سان. هر روز که رخ‌دادهای ِ پیرامون‌تان را می‌بینید، و به آن‌ها می‌واکنشید، به شکلی می‌واکنشید که به دلیل ِ حقیقت ِ شخصی‌تان در باره‌ی ِ آن رخ‌دادها است. داستان‌هایی که در باره‌ی ِ رخ‌دادها می‌سازید و معناهای ِ اخلاقی‌ای که بیرون می‌کشید همان چیزهایی هستند که حقیقت ِ شخصی‌تان از آن‌ها ساخته شده است.

حقیقت ِ شخصی‌تان نه تنها واکنش‌های‌تان به رخ‌دادهای ِ خام را بلکه به داستان‌های ِ آدم‌های ِ دیگر در باره‌ی ِ رخ‌دادها را معیّن می‌کند. اگر داستان ِ کسی دیگر با حقیقت ِ شخصی ِ خودتان هم‌راستا باشد، داستان‌شان را می‌پذیرید. یعنی، واکنش‌تان به معنای ِ اخلاقی ِ داستان‌شان این است که «این حقیقت دارد. این همان جوری است که چیزها واقعاً هستند». اگر داستان‌شان با حقیقت ِ شخصی‌تان هم‌راستا نباشد، آن را نمی‌پذیرید. ما همیشه داریم با داستان‌های ِ آدم‌های ِ دیگر بمباران می‌شویم – نه فقط داستان‌هایی که آدم‌های ِ دیگر شخصاً به ما می‌گویند، بلکه داستان‌هایی که در کتاب‌ها و مجلّه‌ها، در تلویزیون و در فیلم‌ها به ما گفته می‌شوند. برای ِ نمونه، (درست حدس زدید) الویرا مادیگان را در نظر بگیرید. سازنده‌گان ِ آن فیلم چنین معنای ِ اخلاقی‌ای را به ما می‌دادند: «عشق ِ شورانگیز معمولاً تراژیک است. این موضوع تقصیر ِ عشق‌ورزان نی‌ست که نمی‌توانند چاره‌ای برای ِ عشق به هم‌دیگر بیابند. این موضوع تقصیر ِ جامعه‌ی ِ جان‌ورخوی ِ بی احساسی است که عشق ِ آن‌ها را نمی‌فهمد». آن معنای ِ اخلاقی با حقیقت ِ شخصی ِ جنیفر در باره‌ی ِ عشق هم‌راستا بود، بنابراین او ارتباطُ ِ ژرفی با آن فیلم می‌گرفت. چنین چیزی با حقیقت ِ شخصی ِ من هم‌راستا نبود، بنابراین آن فیلم برای‌ام سرد و بی‌روح می‌نمود.

چیزهایی که کارشناسان – سیاست‌مداران، آموزگاران، منبریان، روان‌درمان‌گران – در سخن‌رانی‌های‌شان به ما می‌گویند، درس‌ها، موعظه‌ها، و کتاب‌های ِ خودیاری هم داستان هستند. این کارشناسان همه‌گی می‌کوشند تا به ما بباورانند که چیزی واقعاً همان است که آن‌ها می‌گویند، و همه‌ی ِ آن‌ها امیدوار اند که ما چنین پاسخ دهیم که «این حقیقت دارد».

هیچ راهی نی‌ست که بتوان توصیف ِ کوتاه یا خلاصه‌ای از حقیقت ِ شخصی‌تان گفت – مثلاً، با فهرستیدن ِ فهرست کردن ِ پس‌زمینه سابقه، باورها، نگره‌ها، هوش، و ویژه‌داشت‌های ِ خصیصه‌های ِ شخصیتی‌تان. دلیل‌اش این است که همه‌ی ِ این جنبه‌های ِ شما، و بسیاری چیزهای ِ دیگر، به شکل ِ پیچیده‌ای می‌میان‌کنشند تا حقیقت ِ شخصی‌تان را فرم بخشند. هم‌چنین، حقیقت ِ شخصی‌تان فقط قطعه به قطعه می‌برآید ظهور می‌کند، یعنی با فهم ِ معنای ِ گستره‌ی ِ بی‌کرانی از رخ‌دادها و داستان‌هایی که روز به روز در معرض ِ آن‌ها قرار دارید، هر بار یک قطعه از آن می‌برآید. هیچ راهی نی‌ست که خلاصه‌ی ِ کوتاهی از کلّ ِ آن بدهیم.

اهمیّتی ندارد که نمی‌توانید توصیف ِ کاملی از حقیقت ِ شخصی‌تان بدهید یا آن را توضیح دهید. آن چه به راستی اهمیّت دارد این است که حقیقت ِ شخصی‌تان همیشه در تعیین ِ واکنش‌های‌تان به همه‌ی ِ چیزهای ِ پیرامون‌تان دستی در کار دارد. پس هنگامی که شما چیزهایی می‌گویید مثل ِ این که «ما نگاه ِ یک‌سانی به چیزها داریم»، «ما واکنش ِ یک‌سانی داریم»، «ما نگره‌ها و باورهای ِ یک‌سانی داریم»، دارید به این واقعیّت اشاره می‌کنید که حقیقت ِ شخصی‌تان جفت‌وجوری ِ نزدیکی با حقیقت ِ شخصی ِ کسی دیگر دارد. به زبان ِ دیگر، هنگامی که شما و کسی دیگر هم‌پندار باشید، حقیقت ِ شخصی ِ شما با حقیقت ِ او جفت‌وجوری ِ نزدیکی خواهد داشت.

ایده‌ی ِ حقیقت ِ شخصی زاویه‌ی ِ دید ِ دیگری به شما می‌دهد تا از آن زاویه ببینید که شما و هم‌دم‌تان تا چه اندازه در سویه‌ی ِ پنداری به هم نزدیک اید. خب پس، بر اساس ِ تجربه‌ی‌تان از هم‌سنجش ِ مقایسه‌ی ِ واکنش‌های‌تان و واکنش‌های ِ هم‌دم‌تان به رخ‌دادها و داستان‌هایی که هر روز در برابر ِ شما قرار می‌گیرند، به این پرسش ِ تعریف‌گرانه‌ی زیر پاسخ دهید.

  • تا چه اندازه حقیقت ِ شخصی ِ شما با حقیقت ِ شخصی ِ هم‌دم‌تان جفت‌وجوری ِ نزدیکی دارد؟

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفده − 6 =