دورترین کندوی ِ کوهستان

با شک می‌گویم این را
با شک:
«دوست ات دارم»
ای آن که چشم‌های‌ات،
جنگلی سبز در درّه‌ی ِ پلنگ‌ها بود

و تو بی شک می‌رنجی از من
بی شک

نشسته‌ ام زیر ِ آب‌شاری
با شک
تا تو بیایی
ای آن که نگاه‌ات،
رودخانه‌ای روان در درّه‌ی ِ خرس‌ها بود

سرگردان
با شک دست به گریبان
نشان ِ تو را می‌جویم
ای آن‌ که یاد-ات،
طعم ِ شیرین ِ تمشک‌های ِ وحشی بود

خسته باز می‌گردم از نیمه‌ی ِ راه
ای آن که نشانی ِ لب‌ات
دورترین کندوی ِ کوهستان بود

و تو بی شک می‌رنجی از من
بی شک
من امّا باز می‌گویم:
«دوست ات دارم»
ای آن که آواز-ات افتاد چون زبانه‌ی ِ آتش
بر تیغ‌زار ِ خشک ِ زبان‌ام

سروده شده در دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۸ ساعت ۰۰:۰۰

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یازده − هفت =