جنوب ِ تنهایی

وقتی که ابرها نمی‌گذرند از سر ِ تقصیرهای ِ ماه
دیگر تکلیف ِ شب‌های ِ من مثل ِ روز روشن است

وقتی که دوستان خاک می‌ریزند
بر دختران ِ زنده-به-گور ِ جان ِ من
دیگر چه باک از باران ِ تند ِ ناسزای ِ دش‌منان

این جا خاطره‌ها و آرزوهای ِ مردی دفن است که روزها
با نخل‌ها سخن می‌گفت و شب‌ها
از زبان ِ ماه و ستاره‌ها می‌شنید

این جا مردی نشسته بر خاموشی ِ سنگ‌ها
هم‌سخن با زبانه‌های ِ آتش
از زبان ِ درختان ِ مرده‌ی ِ تن‌اش

این جا در جنوب ِ تنهایی
جنگلی به وسعت ِ شمال می‌سوزد

سروده شده در جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۲۲:۲۸

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شانزده − نه =