بخوان به نام ِ ماه

شب بود و در غار ِ تنهایی ِ خویش
سپرده بودم گوش به رازها
یلدا بود و پیراهن ِ پر از ستاره‌اش
که بوی ِ آتش و حادثه می‌داد

آسمان ِ چشم ِ تو بود و آیه‌ای که نازل گشت
فرشته‌ی ِ نگاه ِ تو بود و زمین ِ چشم ِ من

این چه وحی ِ شاعرانه‌ای
این چه غمزه‌ی ِ دل‌برانه‌ای است
که باز می‌زنده‌گاند تمامی ِ شاعران ِ جهان را
در زبانی که رو به مرگ است

گفتی: بخوان!
به کدام زبان کشیده‌ ای این بار خطّ ِ چشمان‌ات را
که اشک ِ ناخوانی چنین از چشم‌های‌ام می‌بارد؟

گفتی: بخوان به نام ِ ماه این دو چشم ِ سیاه را
چکیدند و
فرو افتادند
قطره قطره
خفّاش‌های ِ شک
از شکاف ِ غارهای ِ تنهایی

جوشیدند و
برآمدند
فوّاره فوّاره
کبوتران ِ یقین
از چاه‌های ِ خلوتی ژرف

این شعر نی‌ست
خوانشی است از خطّ ِ سینه‌ات
به نقل از سرانگشتان ِ شاعری که پیام‌بر ِ سوره‌های ِ چشم‌ات شد
برای ِ شب‌کوران

شکافتم به نام ِ ماه
شکّ ِ لانه گزیده در چشم‌هاشان را
کبوتری پر نکشید امّا
از پشت ِ بام ِ خیال ِ خام‌شان

گفتی بخوانم از خطّ ِ گونه‌ات شعری
بر ناتوانی ِ خود خواستند اگر نشانه‌ای،
گفتند: بخوان غزلی از خال ِ گونه‌اش ای شاعر ِ سپیدگوی ِ ناراست!
گفتی: بیتی چنین، یک پر فقط، نه حتّی کبوتری سپید
بیرون بیاورند از آستین ِ خیال
گفتی:
به آواز ِ ماه نمی‌جوشد هرگز آبی
از دریاچه‌ی ِ نمکی که آرزوهای‌اش خشکیده است

خورشید ِ شب‌های ِ من!
ای ماه!
بیش از این‌ها بنگر مرا
که این شعر
نخستین آیه از یوسف ِ چشمان ِ تو است که افتاده در این چاه
بیش از این‌ها بنگر مرا

سروده شده در پنج‌شنبه ۷ آذر ۱۳۸۷ ساعت ۰۰:۰۰

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

9 − 8 =