«باغ ِ سنگی»

هنوز چیزی برای ِ گریستن دارم
اشک‌هایی که برای ِ روز ِ مبادا
دور از چشم ِ زنده‌گی
جایی میان ِ چشم‌های‌ام پنهانیده بودم

می‌دانستم که سرانجام روزی دوباره می‌آید
با زخم‌هایی کاری‌تر از تنهایی
و عمیق‌تر از ناتوانی از بخشودن ِ خویش
می‌آید
تا این چند قطره‌ی ِ باقی‌مانده را هم به غنیمت گیرد

آی زنده‌گی!
شالی‌زار ِ سرسبز ِ چشم‌های‌ات
سیرآب نگشته هنوز؟
دیگر اشکی برای ِ گریستن ندارم
دیگر دلی برای ِ تنگ شدن نمانده
این بار
برای ِ من کمی سنگ بیاور
دیگر در این کویر
جز سنگ چیزی نمی‌روید از درخت‌ها
در این «باغ ِ سنگی»

سروده شده در چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۱۶:۱۵

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یازده + نه =