بازجوهای ِ زندان ِ اوین ِ آزادی

بی تو هفت آسمان هم
مثل ِ کوچه‌ای سر و زیر و بَر و بن بست
برای‌ام تنگ است

آزادی ِ من
آسمان ِ قفسی است آویزان
بر سر-در ِ خانه‌ات

آرزوی ِ پرنده جز پرواز چی‌ست؟
خوش آن قفسی که خود بال و پر دارد

در ِ این قفس گشوده شد یک شب
گفتی که:

  • برو!
    آزاد ی!
    قناری ِ شاعر!
    افسوس ندانستی
    افتاد سرنوشت ِ دل‌ام
    به دست ِ بازجوهای ِ زندان ِ اوین ِ آزادی

چه شکنجه‌های ِ سیاه و سفیدی که نشد این دل،
چه دقیقه‌ها که نگذشت به درازای ِ قرنی
در گوشه‌های ِ انبوه ِ انفرادی‌ها،
چه دروغ‌های ِ عاقلانه‌ای که نگفت این دل
در قالب ِ اعتراف‌های ِ اجباری

محکوم به آزادی ِ ابد
در دادگاهی که نبود آن جا هیچ دل‌باخته یا دل‌باوری

زنده‌گی می‌گذرانم
در جهان ِ آزادی که در آن نی‌ست هیچ دست‌بند ِ عاشقانه‌ای

سروده شده در یک‌شنبه ۷ مهر ۱۳۸۷ ساعت ۰۲:۳۰

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه × 3 =