برگی که افتاد از درخت امروز
نالهها داشت از باد ِ سرد و پرسوز
خشک بود و زرد اما
آرزوهای ِ سبزی داشت در دل هنوز
در میان ِ هوا شناور بود و گاه
میچرخاند سری و میانداخت نگاهی
به شاخهی ِ نازک ِ آرزوهایاش
دیگر نبود شاخهای، تکیهگاهی
زیر ِ پایاش تا زمین، پوچ و توخالی …
جوانه که بود نمیفهمید
حال ِ برگهای ِ جداگشته از شاخه را
ولی اکنون …
خوب میفهمد حال ِ بیحالان را
باد نیشخندزنان آمد:
«زود رفتی ای پیر ِ جوان
گرچه این شاخه و این درخت ِ پیر
وفا نداشت با هیچ برگ و شکوفهای
آراستید این شاخه را
با رنگ و بوی ِ خود
امّا سرآخر
گشتید فراموش از حافظههای ِ فصلیاش
گویی نرویانده بود ِ تان
از دل ِ خواهش ِ خویش
سوز و سرمای ِ پاییز ِ من
افسانهای است که شاخه میخواند
جای ِ لالایی
شبها
به گوش ِ جوانهها
گرنه من چه سودی میبرم
از افتادن ِ شما؟»
برگ
ناامید از همه جا
گرچه ابتدا بیمیل
سرانجام پذیرفت این حرفها را
باد
اندک اندک
نزدیک شد:
«لحظهی ِ بر زمین افتادنات نزدیک است
غنیمت شمار و بنوش
این چند را»
مست
دست در دست
به رقص آمدند
نرم و آرام
آونگوار
زیر ِ چشم ِ ابرهای ِ تیره و تار
بوسه میزد باد
بر اندام ِ پژمردهی ِ برگ
لحظهای بعد
اشک بود که میریختند و
عاشقانه میچرخیدند
تا زمین چرخشی بیش باقی نیست
لحظهی ِ جدایی نزدیک است گویا
برگ آرام گرفت بر زمین و شکست
خشخشکنان
زیر ِ پای ِ عابران،
باد
غرّید و جهید
تا بلندای ِ آسمان
باران شد و خزید
بر کف ِ زمین و زمان
آرام گرفت
چون لاکپشتی
پشت ِ اقیانوسها
افسانهی ِ «برگ و باد»
شد رؤیای ِ جوانهها
برگ
ناگهان
از خواب ِ زمستانی پرید و دید
روی ِ شاخه نشسته هنوز و
مینالند
برگهای ِ دیگر
از سوز و سرمای ِ باد
باد بر او زد خندهای و
برگ
به خود آمد و زد
چشمکی
سروده شده در دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷ ساعت ۱۷:۰۰