اسب‌های ِ وحشی ِ موهای ِ تو

بسیار چشمان ِ آبی
که دل می‌توان به دریای ِ آنان زد
امّا من چرا فقط
خیره به دشت ِ جهان‌نمای ِ چشمان ِ تو شدم؟

بسیار لب‌های ِ سرخ
که می‌توان خسته از راه بوسه‌ای نوشید
امّا من چرا فقط
تشنه‌ی ِ آن حوض ِ صورتی شدم؟

فردا می‌خواستم با نعره‌ای بلند برینم به هیکل ِ مدیرمان
اسب‌های ِ وحشی ِ موهای ِ تو را دیدم و
رام شدم

ام‌شب می‌خواستم مستأجر-ام را جواب کنم
آواز ِ سبز ِ تو را شنیدم و
آرام شدم

به همان چشم و لب و مو و صدای ِ تو قسم
من نمی‌خواستم
باز چرا
عاشق شدم؟

سروده شده در چهارشنبه ۰۵ تیر ۱۳۹۸ ساعت ۰۰:۰۰

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شش + نوزده =