از پرسش ِ باران نمی‌ترسید؟

شب بود و در خواب
خانه

گرم ِ روبوسی با زمستان
پنجره‌ها

پنجره‌های ِ کوری که فروختند
شیشه‌های ِ خویش را
به چندی تماشا

تماشای ِ ضرب ِ آسمان
شتم ِ تگرگ
بر سر ِ شاخه‌ها و برگ‌ها
ضرب و شتم ِ درختان

تماشای ِ باد که ز هر سو که آمد
رو به آن سو پیچ‌وتابند
پرده‌های ِ خویش را

پنجره‌ها!
آن گاه که فرا رسد بهار
از پرسش ِ باران نمی‌ترسید؟
از جای ِ خالی ِ این شیشه‌ها؟
پنجره‌ها!
دست‌کم بهانه‌ای
اشک و آه و ناله‌ای
پنجره‌ها!
پرده‌ها!
صدای ِ گنجشکی می‌وزد از زیر ِ برف‌ها
پیچ‌وتابی
نیم‌نگاهی
آهی

سروده شده در دوشنبه ۰۹ دی ۱۳۸۷ ساعت ۱۲:۰۲

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر (بامَن)

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوزده − 13 =