در سینهام دردی است
دردی که دار میشود
هر روز
به گرد ِ گردنام
گویی تمام ِ معادن ِ آهن
در چکّشی گرد آمده اند
تا با صدای ِ خرد شدن ِ انگشتانام
آن درد ِ کهنه آرام گیرد
دردی که درمان نمیشود گویا
جز با درد ِ دیگری
و من کودکی زندانی ام
که دیگر در چشمهای ِ مادر هم
مادرانهگی نمیبیند
و پدر
شعلهی ِ آتشی است
که خشم ِ کتری را
به جوش میآورد
گویی تمام ِ افراد ِ قبیله ناگهان به جنگل ِ دیگری کوچیده اند
و من کودکی که شبانه
با صدایی از پشت ِ بوتهها
در میان ِ شعلههای ِ تاریکی
از خواب برخاسته
این روزها این پنجره که همیشه رو به آفتاب باز بود
شبیه ِ تابوتی است
که مرا به مرگ میخواند
به آسودهگی
هشت طبقه بالاتر از زمین ایستاده ام
بی آن که بدانم
در رگهای ِ این کودک چه رازی روان است
که هنوز سرنوشت ِ خود را به قانون ِ جاذبه نمیسپارد؟
کودکی که آغوش ِ واژهها
آخرین پناهگاه ِ او است
غاری که از ترس ِ تاریکی به آن پناه میبرد
و صبح ِ روز ِ بعد
با شعری بیرون میآید
سروده شده در پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۳۳